شهرِ من پر از کوچه ها و خیابونای تودرتو..
پر از ماشینایی که بی هدف، میخوان از هم سبقت بگیرن..
پر از آدمایی که درست مثلِ ماشینا، میخوان از هم رد بشن!
پر از آدمایی که شعر گفتن بلد نیستن..
میدونی؟ اینجا پر از قصه های نگفتست، که هر کدوم از این قصه ها یه گوشه ای از این شهر، تبدیل میشه به سرفه های بعد از سیگار و سیگار و تنهایی..
قصه ی من ولی، قصه ی من تویی!
تویی که فکر میکردی اگه بذاری بِری، اگه با اون گوشیِ لعنتی دیگه پیامی ندی، اگه دیگه نباشی من میمیرم از تنهایی..
حالا میخوام یه چیزی بِهِت بگم..
میدونی؟ تو حتی وقتی تو این شهر بودی هم من تنها بودم!
نگام میکردی، ولی منو نمیدیدی!
به حَرفام گوش میدادی، ولی نمیشنیدی چی میگم!
حالا که رفتی از این شهرِ لعنتی..
نمیدونم اونجا چه خَبَرِه ولی اینجا بارون اومده ، شدید..
هوا سرده..
کسی که تنهایی یاد گرفته بِگذَرونه این شبای بارونی رو، دیگه از تنهایی نمیترسه..
واسه همین هر چقدر که میخوای دور شو..
اونقدر دور، که دیگه با خبر نشی از اینجا..
با خبر نشی از اینکه بارون اومده، سرده، یخ زدیم..
من و همه ی آدمای شهر..

پی نوشت

در جمعِ شادی که قرار میگیرم، درست در لحظه ی اوجِ شادی و خنده کناره میگیرم..
به گوشه ای میروم، سیگاری روشن میکنم تا بلکه قدری آرام گیرم..
اما نمیگیرم!
آسوده خاطری چون تو چگونه میشود؟!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پانزده − 3 =