از یه جایی به بعد، دیگه واست مهم نیست که شکمت اومده جلو..
مهم نیست که صورتت جوش زده..
مهم نیست که ریشات رو اصلاح نکردی..
مهم نیست که روزی چند تا سیگار میکشی..
کبد و ریه انگار مالِ تو نیستن..
از یه جایی به بعد دیگه شلخته میری بیرون..
موهاتو مرتب نمیکنی و کفشاتو واکس نمیزنی..
از یه جایی به بعد دیگه زندگی نمیکنی، مقاومت میکنی!
حالا به خاطرِ مادر، خواهر، پدر، خانواده، دوستات..
به هر حال مقاومت میکنی..
از یه جایی به بعد آرامشِ بعدِ طوفانه..
داغون شدی، سوختی، باختی!
الان فقط نظاره گرِ فرارهای خودتی..
آرامشِ خاصی داره واقعا..
میدونی؟ الان که دارم ویرونه هامو تماشا میکنم، میبینم طوفانم چقدر شدید بوده..
صبح میام سرِ کار و عصر تا شب میرم کافه..
واقعا برنامه ی منظمی دارم..
چای بعدِ سیگار و سیگار بعدِ چای..
زندگیم شده دقیقا نمودارِ سینوسِ قطع، مطلقِ ایکس، یه ریتم ثابت داره..
از جمع فرار میکنم و منزوی ام تقریبا..
میدونی؟ دیدی وقتی یه فیلم رو بیشتر از دو بار تماشا کنی چقدر کسل کننده میشه؟!
میگی: کاش تموم بشه، خب که چی اصلا؟ خسته شدم..
دقیقا همین حس رو به زندگی دارم..
واقعا موندم دستِ خودم..
میگم: کاش فیلمه زودتر تموم شه..
پاشم برم یه چایی بخورم، خسته ام، خسته..

پی نوشت

دچارِ روزمرگی شدم..
هیچ چیزِ جدیدی نیست که بخوام راجع بهش صحبت کنم..
روزا دارن واسم تکرار میشن..
پاییزه دیگه..
حالِ منم تو پاییز مشخصه..
البته خیلی خودمو باهاش درگیر نمیکنم..
کم از خونه بیرون میرم و بیشتر تو انزوای خودم غرقم..
سرگرمِ پرنده هام هستم..
بیشترِ وقتم رو با اونا میگذرونم..
اونا دردِ من رو بیشتر از آدما میفهمن..
روزمرگی ها ادامه داره..
فقط یه عروسی داشتیم..
عروسیِ پسر داییم با دختر خالم..
حسی بهشون نداشتم..
خیلی کم سن و سال بودن که ازدواج کردن..
به نظرم حماقت کردن..
حالا هرچی که هست خودشون میدونن..
علیرغم میلِ باطنیم مجبور بودم تو مراسم شرکت کنم و کادو بدم..
حال و حوصله ی سر و صدا ندارم..
از موسیقی و ساز زدن هم خیلی دور شدم..
گاهی تو مجازی میچرخم و وقتم رو با پرسه زدن تو کانالای مزخرف پر میکنم..
فقط پرنده هام کمی حالمو خوب میکنن..
انتظارِ چیزی رو میکشم که خودمم نمیدونم چیه..
کم میرم بیرون چون حوصله ی آدما و سوال های مسخره ی کلیشه ای شون رو ندارم..
خسته شدم از بس که پرسیدن: چرا نابینا شدی؟ از کی نابینا شدی؟ چقدر میبینی؟ گوشیت مخصوصه؟ چطوری اِسنپ گرفتی؟ دکتر رفتی یا نه؟ یعنی درمانی نداره؟ الان منو میبینی یا نه؟ و منم مجبورم با حوصله به همشون جواب بدم..
چرا؟، واسه اینکه نگن نابیناها بد اخلاق و بد برخوردن..
اصلا به جهنم که میگن..
همشون هم اولش میپرسن: ناراحت نمیشی که ازت سوال میکنم!
بعدش هم یه آهِ امیق میکشن و خداشون رو شُکر میکنن..
آره احمق جون ناراحت میشم..
دلم میخواد بزنم تو دهنت، طوری که دندونات بره تو شکمت..
آخه زندگیِ خصوصیِ من به توی احمقِ فضول چه ربطی داره؟!
بهتره سرت رو تو آخورِ خودت بکنی و کاری به بالا پایینِ زندگیِ من نداشته باشی..
چرا نمک رو زخمایِ من میپاشی با سوال های بی ربطت..
تورو خدا دست از سرمون بردارید..
ما هم مثلِ شما آدمیم و داریم زندگی میکنیم..
اینهمه تو زندگی هامون سرک نکشید..
ما هم مثلِ شما زندگی میکنیم، احساس داریم، غذا میخوریم، عاشق میشیم و شکست میخوریم، ازدواج میکنیم و بچه دار میشیم، پدر و مادر و خواهر و برادر داریم، خانه و خانواده داریم، کار میکنیم، ساز میزنیم و آواز میخونیم..
تورو خدا وقتی تو خیابون راه میرید حواستون به ما هم باشه..
خانمی که جلوی پاتو نگاه نمیکردی و حواست تو مغازه های کنارِ خیابون بود، اون روز با پا رفتی رو عصای من و اونو شکستی..
بعدشم یه معذرت خواهیِ ساده کردی و راهتو گرفتی و رفتی..
اصلا هم فکر نکردی که من اون مسیر رو بدون عصا چطور باید تا خونه میرفتم؟!
همه ی این اتفاقات باعث میشه که خودمو توی یه اتاقِ کوچیک حبس کنم تا مجبور نشم پاسخ گویِ سوالات و کنج کاوی ها و حواس پرتی های شما آدما که خودتون رو برتر از یک نابینا میبینید باشم..
حالم بده، خیلی بد..
این سرنوشتِ تلخ داره دمار از روزگارم میکشه..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفده − 6 =