حَواسَت هست؟!
یک تابستان دیگر هم گذشت و هیچ معجزه ای نشد!
حالا باید دوباره دلخوش کنیم به پاییز..
یک پاییز خوشرنگ که زرد و نارنجی نباشد..
آبی باشد، لاجوردی باشد، بنفش و یاسی باشد..
حتی ، یک پاییزی که دلت نگیرد..
که غروبش غم نداشته باشد..
که توی کوچه پس کوچه هایش بغض نباشد..
مهر و آبان و اذرش تو را یادِ هیچ خاطره ی خیسی نیندازد..
که دل کندنش آسان تر از دل بستنش باشد..
پاییزی که دربند و دَرَکِه اش، باران خورده نباشد..
آفتابی باشد، دلگیر نباشد که عاشق ها را بیچاره تر کند و غیرِ عاشق ها را تنها تر..
یک پاییزِ دوست داشتنی که فقط مالِ من و تو باشد..
مالِ ما آدمهای خیالبافِ رویای شکوفه های بهار نارنج..
به این امید که این پاییز نه از فاصله خبری باشد، نه از درد، نه از زخم، نه از جنگ، نه از فقر..
به امیدِ پاییزی که وقتی به آخر رسید، جوجه ای از جوجه هایمان کم نشده باشد..

پی نوشت

این روزا زندگیم همینطور رویِ خط صاف فقط داره میگذره..
مثلِ این میمونه که توی یک اتوبوس، داخلِ جاده ی طولانی باشی و ساکت و بی سر و صدا بشینی و منتظر بمونی تا به مقصد برسی..
تنها کاری که میتونی بکنی اینه که منتظر بمونی..
شاید بتونم فقط منتظرِ گذرِ زمان نباشم، اما کو دلی که یارای انجامِ کارش باشه..
اونقدر دنیا و آدماش از چشمم افتادن که دلیلی واسه حرکت پیدا نمی کنم!
هرچند بعضی ارزش های انسانی تو ذهنم هنوز پر رنگ هستن و خیلی دلم میخواد روشِ جاریِ زندگیم باشن، اما فقط زندگیِ خودِ خودِ خودم با خودم..
و زندگیِ خودم با خودم به هیچ زرق و برقی احتیاج نداره..
همینی که هست..
هرچند هیچی نیست ولی واسه خودم و خودم کافیه!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − 5 =