چقدر زود تمام شد..
این پاییز که به پاییز نرفته است!
نیامده، بوی زمستان میدهد..
چقدر زود چمدانش را بسته و آماده ی رفتن شده است..
دلهره را نمی بینی چگونه چنگ میکشد به ساقه خشکیده درختان پیر؟!
نخستین بار، روزهای پاییزیم پیوند خورد به آن رنگ سیاه که در چشمانت خدایی میکرد..
روزهای پاییزیم را دوست میدارم..
چون تو لبخند میزدی، مدام و آسوده و من بیقرارِ لبخندهای تو میشدم..
من از پاییز، درختان تازه بالغِ پر جُنب و جوشی به خاطر دارم که مست و واله، شادباش میکنند خاطره ای را..
نگو که پاییزهای جوانی ام، بوی زمستانهای نامهربان پیرمرد خمیده قامتِ تا ابد تنها را گرفته..
نگو که دیگر خبری از عاشقانه های پاییزی نیست..
خبری از دل دل کردن های ناشکیبِ غروبهای پاییزی نیست..
نگو که قرار است تاهمیشه زمستان..
تا همیشه، دستهای پیوند خورده به جیب ها..
تا همیشه، صورت های پنهان در پس شال گردنها..
تا همیشه، سلام های یخ زده ی بی جواب..
تا همیشه، شانه های بی تفاوت..
تا همیشه، آدم برفی های عریانِ بی قواره..
نگو که پاییز هم از دنیای من پَر کشید..
نگو، این یکی را نگو..
گفتی سکوت کن گفتم:چشم..
گفتی زمستانت ماتم زده، بهارت خسته، تابستانت مضطرب، گفتم:چشم..
گفتی چشم هایت را دریغ کن، گفتم: چشم..
گفتی پاییزت..نه، نگو..نگو..
دست از سر من و این پاییز بردار..
بگذار من بمانم و برگ ریزانِ خاطراتم و سال های دور..
قول میدهم، با بیشترِ خاطره ها، ذره ذره از خود بکاهم آنقدر که تو را خوش آید..
قول میدهم، بیش از آنکه گمان کنی خود را آزار دهم..
قول میدهم بخندی…بخند..
من زمستان را، به شکرانه ی غروبهای شیدای پاییزی زندگی میکنم..
این پاییز را اما از من دریغ مکن..
این پاییز را که پیوند خورده به لبخند، و چشم های مضطربِ من و دستانِ بیهوده ام و حلقه ی اشک که در چشمانت خدایی می کرد..

پی نوشت

دلم برای فصلِ دلتنگی ها تنگ میشه…
دلم برای بغضِ پاییز و نگاهِ معصومانش تنگ میشه..
دلم برای سکوت فصلِ خزون تنگ میشه..
دلم برای اشکای آسمون، که پناهِ اشکام بود تنگ میشه..
دلم برای فصلِ خسته و زردِ تقویم..
برای خِش خِشِ برگا زیر پاهام..
برای صدای ناله ی کلاغا..
برای پاییز، تنگ میشه….
دلم برای فصلِ عاشقی، تنگ میشه..
خداحافظ پاییزِ مهربونم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

19 − پانزده =