حالم، خیلی خوب نیست..
گاهی وقتا، دردِ شدیدی توی سینم احساس میکنم..
انگار افسرده تر از گذشته شدم..
یه کار جدیدی شروع کردم..
چند روزی هستش که بد جور مشغولم کرده..
اما باز، آخرِ شب که میخوام سر روی بالش بذارم، خیالات روی سرم هوار میشن..
روحِ مرده ی توی جسمم رو کاملا احساس میکنم..
هفته ی پیش یه پروژه رو با چند تا دانشجوی کاشانی شروع کردیم..
داریم تلگرام رو برای نابیناها دسترس پذیر میکنیم..
اسمش رو فعلا، بلایند گرام گذاشتیم..
واسه این میگم فعلا؛ چون ممکنه این اسم رو عوضش کنیم..
حجم کار خیلی زیاده..
بد جور منو خسته میکنه و تمامِ توانم رو میگیره..
خوشبختانه تا به امروز خیلی خیلی موفق بودیم..
همه چیز داره خوب پیش میره و تا حالا سه تا نسخه ی آزمایشی منتشر شده..
دارم تمامِ تلاشم رو میکنم اما بازم سنگ اندازی ها و چوب لایِ چرخ گذاشتنها داره از چپ و راست میرسه..
باید پاسخگویِ تمامِ بچه ها باشم..
بزرگ و کوچیک، پیر و جوون..
این کار خیلی وقت گیر و خسته کننده هستش..
چند تا از دوستام کمکم میکنن ولی باز باید خودم حواسم به همه چیز باشه..
سعی میکنم با آرامش و لحنِ ملایم و شادی با هم نوعانم برخورد کنم..
تلاش میکنم انبوهِ سوالات و ابهامات رو با صبر و حوصله رفع کنم..
اما نمیدونم تا کجا میتونم پیش برم..
همه بهم میگن که چقدر آروم و با حوصله جوابِ دیگران رو میدی..
اما از درونم خبر ندارن..
توی دلم و فکرم آشوبی برپاست که نگو و نپرس..
چرا هایی که هیچ وقت پاسخشون رو پیدا نمیکنم..
این وسط یه چیزی خوبه..
اونم اینه که همه خوشحال هستن..
واسه اینکه میتونن وارد تلگرام بشن..
تقریبا همه نصبش کردن و الان دیگه همه ی نابیناها اکانتِ تلگرام دارن..
خیلِ اطلاع رسانیِ تلگرامه که داره میاد..
مبنی بر اینکه فلانی و فلانی و فلانی به تلگرام پیوست..
خوشحالیِ بچه ها وصف ناپذیره..
خیلی ها تماس میگیرن و تشکر میکنن..
از خوشحالی شون خوشحالم..
خوشحالم که تونستم چیزی که آرزوی خیلی ها بوده رو به دستشون برسونم..
آخه خیلی ها میگن که ما آرزومون این بود که بتونیم با تلگرام کار کنیم..
البته شاید این جزءِ آرزوهای کوچیکشون بوده..
نمیدونم، شاید هم بزرگ بوده..
اما..
خودم چی؟!
اون ته تهایِ دلم آرزوهای زنده به گور شده و خاک گرفته پُرَن..
کوچیک و بزرگ..
گاهی سر از خاک بیرون میارن و داد و بیداد میکنن..
افکاری که نمیتونم چاره ای به حالشون بکنم..
دلمرده ام..
از هیچ اتفاقی خوشحال نمیشم..
هیچ چیزی واقعا آرومم نمیکنه..
روح و جسمم در تلاطم هستن..
آخرش چی میشه نمیدونم..
خیلی ها با اتفاقاتِ کوچیک و بزرگ خوشحال میشن اما من..
من..
حالا فقط یه چیزی تو ذهنم پرسه میزنه..
شاید بتونم توی این شعر بیانش کنم..
شاید هم نتونم..

لا مروت، شانه هایت دردِ بی درمانِ کیست؟
چشمهایِ لوطیت، در خلوتِ دُکانِ کیست؟

پرسشی دارم، که میدانی و پنهان میکنی!
بر تنت عطرِ دو سیب، از محفلِ قلیانِ کیست؟

بوسه ی آغشته ات دستِ که را لَک می کند؟
رَدِ پایِ کوچکت ، این بار بر ایوانِ کیست؟

چاییِ پُر رنگِ بعد از ظهرها را یادت هست؟
حال، لیوانِ شرابت، جُفت با لیوانِ کیست؟

نازنین، هَذیانِ همسایه شبیهِ اسمِ توست
نامِ تو در خوابهای بی سر و سامانِ کیست؟

گفته بودی یک شروعِ تازه میخواهی، ولی
خوب میدانی شروعِ تازه ات ، پایانِ کیست!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × پنج =