مویم زبانه میکشد از کاسه ی سرم..
هر کس نگاه، می‌کُنَدَم، رنج می‌برم..

کارم رسیده است به جایی که بعدِ تو..
دیگر به ضربِ هیچ نگاهی نمی‌پرم..

آنقدر سرد و گَرم شد از وعده های دور..
آخر شکست تُنگِ بلورینِ باورم..

دریا به جز سراب نبوده است و من هنوز..
در خاک هم به طرزِ عجیبی شناورم..

از بس که لایه لایه فقط زخم خورده ام..
کوهی رسوب کرده در اعماقِ پیکرم..

یک نیمه ام اگر چه به پایِ تو مانده است..
چیزی عوض شده است در نیمِ دیگرم..

تا خواستم خلاص شَوَم از خودم نشست..
تصویرِ چشمهای تو بر رویِ خنجرم..

هر چند سنگ بودم و صبرم زیاد بود..
حالا که گریه کرده ام انگار بهترم..

پی نوشت

آدمها، تا جایشان را برایت خالی نکنند ارزششان را نمی‌فهمی..
گاهی کمی در دسترس نبودن هم بد نیست..
بعضی ها آنقدر محبت و معرفت دارند، که دلشان نمی‌آید خودشان با پایِ خودشان بروند..
باید حادثه ای بیاید و آنها را ببرد..
تا تو در حجمِ خالیِ نبودنشان ببینی ارزششان در زندگیت دقیقا کجاست..
ببینی رفتارت درست بوده؟!
تازه متوجه میشوی که در اولویت هایت چقدر بیراهه رفته ای!
چقدر کمتر از لیاقتشان به آنها بها داده ای!
تازه میفهمی باید در رفتارها و بذلِ محبتهایت اساسا تجدیدِ نظر کنی!
وقتی فهمیدی، با این عزیزهای بی ریا درست رفتار کن..
حواست باشد، آدمهای خوب بی توجهی که دیدند خودشان نمیروند..
روزگار آنها را میبرد..
حواست باشد..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × 1 =