میسوزم و عطرِ یادهای تو را میدهم.. عطرِ بالِ پرنده ای تازه سال، که به اشتیاقِ قوسِ قَزَح پَر گرفت و به خانه ی خود برنگشت..
میسوزم و عطرِ یادهای تو را میدهم.. عطرِ بالِ پرنده ای تازه سال، که به اشتیاقِ قوسِ قَزَح پَر گرفت و به خانه ی خود برنگشت..
یه روزایی هست که آدم از اومدن و یاد آوریشون خوشحال نمیشه.. نه تنها خوشحال نمیشه بلکه ناراحت هم میشه.. ممکنه توی زندگیِ هر کس تعدادِ این روزها متغیر باشن..
یک سال دیگه هم گذشت.. حالا از مرحله ی سی و سوم, وارد مرحله ی سی و چهارم زندگی شدم..