انگاری چیزی ندارم که راجع بهش بنویسم.. آخه هر چی به مخم فشار میارم که چیزی از توش در بیارم و بنویسم، به موضوعِ چندان مهمی نمیرسم.. مگه این چینی ها گذاشتن بفهمیم امسال بهار و تابستونش چی به چی…
انگاری چیزی ندارم که راجع بهش بنویسم.. آخه هر چی به مخم فشار میارم که چیزی از توش در بیارم و بنویسم، به موضوعِ چندان مهمی نمیرسم.. مگه این چینی ها گذاشتن بفهمیم امسال بهار و تابستونش چی به چی…
خب بالاخره موفق شدم در سال جدید اولین پستم رو بنویسم.. لازم میدونم قبل از هر چیز فرا رسیدنِ بهار و نو شدنِ طبیعت رو به همۀ کسانی که این پست رو میخونن تبریک بگم و از تهِ دل بهترین…
بعد از چند روزی غیبت، دوباره سر و کله ام پیدا شد.. توی این مدتی که نبودم، همش فکرم پیشِ اینجا بود.. دو سه روز پیش یه سری به اینجا زدم، اما هر کاری کردم دیدم سایت بالا نمیاد که…
شنبه پنجم بهمن ماهِ ۹۸٫٫ چیزی به پایانِ ساعاتِ کاری نمونده.. کسل و بی حال و بی حوصله ام.. موبایلم زنگ میخوره.. پشتِ خط، مادرمه..
من نمیتونم دوستش نداشته باشم و نمیتونم نسبت بهش بی اهمیت باشم.. اما یاد گرفتم، نشون بدم نسبت بهش حسی ندارم و یاد گرفتم نشون بدم بهش بی اهمیتم..
چند روزیه که ننه سرما داره حسابی خودش رو نشون میده.. هوا خیلی سرد شده و آدمِ تنبل و سرمایی مثلِ من رو بیشتر از همیشه خونه نشین کرده..
چقدر صدای آمدنِ پاییز، شبیهِ صدای قدمهای تو بود.. ملتهب، مرموز، دوست داشتنی! چقدر هوای پاییز، شبیهِ دستهای توست..
از یه جایی به بعد، دیگه واست مهم نیست که شکمت اومده جلو.. مهم نیست که صورتت جوش زده.. مهم نیست که ریشات رو اصلاح نکردی..
نمیدونم از کجا باید شروع کنم و راجع به چی بنویسم.. سفرِ چند روزه به تهران یا بیماریِ پدرم و از همه بدتر فوتِ مادربزرگِ مهربونم..
حالِ دلم مثلِ اون زِندونیاست، که بعدِ بیست سال حبس، بهش گفتن تو بیگناه بودی.. اینه حس و حالم که اصلا درک کردنی نیست..