تا حالا شده به خودت بگی: چرا تموم نمیشه؟!
چرا از فکرم بیرون نمیره؟!
چرا این خاطره ها گورشون رو گم نمیکنن برن؟!
برن و اونقدر دور بشن، که هر کی گفت: یادته؟، نگم چی؟..
بگم نه، یادم نیست..
هیچی یادم نیست..
تا حالا شده یهو یادش بیفتی؟!
ندونی که باید گریه کنی یا بخندی؟!
یهو بری تو فکر و نشنوی صدای آدمهای اطرافت رو؟!
بعد که از فکرش اومدی بیرون، ببینی ای دل غافل، چند ثانیه ی دیگه از عمرت رفت و دیگه بر نمی گرده..
نه ثانیه ها، نه اون که یه روز تمامِ هستیت بود و الان هست..
ولی با تو نیست.. نیست که نیست..
تا حالا شده به خودت بگی: من که همه رو میخندونم، چرا این همه غم دارم؟!
چرا یکی پیدا نمیشه من رو بخندونه؟!
از اون خنده های از تهِ دل، که یه روز با یکی داشتم و الان تهِ دلم، فقط غمه از اون؟!
تا حالا شده تو تنهایی هات غرق بشی و ندونی که راهِ نجاتت چیه؟!
اصلا جلوی آینه، چند بار اومدی به خودت نگاه کنی و چشمت افتاده به دلت؟!
یهو بغض کردی..
آخه هیچکس نیست بهت بگه: امروز زیباتر شدی..
امروز جذاب تر شدی..
امروز مهربون تر شدی..
بعد به خودت میگی: من دیگه تهِ همه ی تنهایی هام..
آره..
تا حالا اینو هزار بار به خودت گفتی: چرا این خاطره ها تموم نمیشه؟!
نمیشه..
اینا هست که هست..
اون هست و مالِ تو نیست..
اما یکی هست که همیشه هست..
اون بالاست..
هوات رو داره..
با دلت نِگاش کن، میبینیش..
تا حالا شده به خودت بگی: چرا همیشه هست؟!

پی نوشت

هی رفیق!
بغض هایم را مسخره نکن!
به سه نقطه های آخرِ حرف هایم نخند!
تمامِ زندگیم نقطه چین است!
اینها تمام نوشته های تاریکیِ ذهن و دنیای من است..
اینجا خلوت وحشتِ من است!
چرخ و فلکِ خاطره هاست..
سکوتِ چشمه ها و سرسره ی بغض هاست..
در دنیای تاریک و سیاهِ من خبری از گل و درخت نیست!
روشنی نیست..
سیاهیِ مطلق است..!
دوست خوبِ من! 
سکوت کن و رد شو!
چشمهایت را ببند تا تنِ لشِ زندگیِ مرده ام را نبینی!
گوشهایت را بگیر تا صدای ناله ها و زجه زدن هایم را نشنوی!
در دنیای من ؛ بی کسی دلتنگی و حسرت بیداد میکند..!
اینجا من هستم و من و من!
اینجا بجز من و بغضهایم چیزِ دیگری نیست!
چیزی نگو، نخند، اشک نریز، ترحم نکن، فقط رد شو..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

16 − چهار =