دوباره قلم و دوره ی دل و دوباره روزهای سیاه..
هوای حوصله ابریست..
چرا اینگونه شد؟!
دل را چه کردیم؟!
یاران را چه شد؟!
مینگرم بر رهگذران آسوده خیالی که چای می نوشند و میگذرند در این شبِ سیاه و در این غم اندوهِ شب..
براستی، چه شد آن روزگارانِ دلنواز و اشتیاقِ کودکانه؟!
نوای آشنایی، مینوازد قوه ی شنیداریم را، که لمس میکنم با تمامِ حواسِ چشاییم، غمش را..
چه شدیم، به کجا رفتیم، به چه میمانیم؟!
این بود آنچه میپنداشتیم؟!
در هیاهوی ذهن، تورق میکنیم گذشته را..
دل را، خاطرات را، فضا را، کدورت را و تنهایی را..
در اسارتیم..
اسارتِ چه، نمیدانم!
نقشِ سوسوی چراغ، در ماتیِ شیشه های غبار آلود، از پشتِ عینکِ طبیِ فرسوده دیدن دارد..
دیدن شادمانیِ رهگذران آرام دلی، که نفهمیدند حالت را حتی برای یک لحظه..
اما، جز سوزاندنِ زخمت کاری نمیکنند …
چرا، چرا و چرا؟!
بوی اطلسی های پاییزی شنیدن دارد..
خشک درختی، در میانِ سبزه زاری شاعرانه و گذرگاهی عاشقانه و مجلسی صمیمانه و تندیسی هنرمندانه، فضایی ساخته است غمبار..
غم به دلم سنگینی میکند و نگاهم به گذرگه و رهگذرانی است که میگذرانند گذرانِ زندگی را..
ناگزیرند یا نه؟!
بگذریم بهتر است..
عاشق و معشوقی میبینم که، عاشق در پیِ مال است و معشوق در پیِ بوسه بر روی عشق..
احساسم خشکیده است و قلمم نیز..
دلم پرواز میخواهد..
رفتن و پَر کشیدن میخواهد..
غرق شدن در سیاهیِ شب میخواهد..
دستم میلرزد و ادامه میدهم..
ترکیبِ نور و دود و ساز و غم، شکننده است..
میشکند کمرت را، سنگینی اش..
صاعقه به چشمانم زد..
قلم را درجیب میگذارم و می روم..
نوشتم..
چه بود نمیدانم..
چه شد؟!
آن هم نمیدانم..
فقط میخواهم بگذرد..

پی نوشت

حالا که رفته ای، نه باد می آید و نه برگی دست تکان میدهد!
انگار زمانه متوقف شده است، برای منی که بی کِلید، پشتِ تمامِ درها مانده ام..
کاش همان بارِ اول که دیدمت، همانجا پیشانیت را میبوسیدم و از این جمله های معروف میگفتم…:
“عزیزِ من..ما به دردِ همدیگر نمیخوریم..”
و تمام..
اما ادامه ات دادم..
و اشتباه هم ادامه ات دادم..
“خیلی از لباسها، فقط توی اتاقِ پُرُو قشنگند.. نباید انتخابشان کرد..”

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده − سه =