مبادا پشت نبودنهایت تنهایم بگذاری….

من هنوز به همه تنهايیم عادت نکرده ام…

نگاه کن…

تنم از درد یخ می زند و چشمهایم از اندوهی گسترده تاول…

و باز میان تمام لحظاتم تو را تمنا می کنم…

تا دستهایت را روی گونه هایم بگذاری…

میان خیالی که همیشه خالی مانده است…

و من چقدر دلم گرفته است از تويی که همیشه هستی…

با خاطراتی که دست از سرم برنمی دارند…

تا در غربت این چاه بی نشان…

به تنهايیم عادت کنم…

چقدر دلم برای همیشه بودنهایت تنگ شده…

برای صدايی که هر روز چشم به راهش بوده ام…

و برای دستهايی که ادامه اش به قلبم می رسد تا احساسم کنی…

و افسوس که فاصله ها بی رحم اند, بی رحم و طغیان گَر…

بگذار دوست داشتنهایم را بگریم…

مثل شب هايی که بغض کردم و گریستم…

مثل همیشه هايی که خواستم سر روی شانه هایت بگذارم و بگریم…

همیشه هايی که خواستم ولی نبودی…

مثل امشب که می خواهمت ولی نیستی!!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 × پنج =