همیشه با خودم فکر میکنم که چرا عمرِ روزهای خوب و شادیها کوتاهه؟!
شایدم به نظر من اینطور میاد و من اینجوری حس میکنم!
اما تصور میکنم تمامِ آدمایی که بیشتر, غرقِ در مشکلات و دست و پنجه نرم کردن با غصه هاشون هستن مثلِ من شادی هاشون زود گذره!!
چون روزای خوب و خوش, کم براشون اتفاق میفته و تا میان حسابی ازش لذت ببرن وقت تموم میشه و باز بر میگردن سراغِ همون زندگیِ مزخرفی که داشتن!
حالا تصور کنید که یه روزی, تمامِ خوشی های زود گذر رو با کسایی قسمت میکردی که عزیزترین های زندگیت بودن..
آدمایی که حاضر بودی از همه چیزت به خاطرشون بگذری..
حاضر بودی به هر کاری دست بزنی تا خنده هاشون رو ببینی..
حاضر بودی هر دروغی رو بگی تا کمی بیشتر کنارشون بمونی..
کسایی که همه چیزت به اونها وابسته بود و حتی بدون اونها آب خوردنتم لذت بخش نبود..
یه روزی همون آدما خودشون رو ازت میگیرن و باز هم عمرِ روزهای خوبت کوتاه میشه..
چون تازه به وجودشون عادت کرده بودی و نفَسِت بندِ نفَس هاشون شده بود..
خب وقتی همه چیزِ یه آدم رو ازش بگیری, تبدیل میشه به یک انسانِ نیمه جون که فقط به اجبار نفَس میکشه, راه میره و بارِ سنگینِ زندگی رو به دوش میکشه..
دیگه کنج تنهایی رو به همه چیز ترجیح میده و دل به کسی نمیبنده..
همه ی دوستاش رو کنار میذاره و فقط دوست داره تنها باشه..
جز چند تا دوستِ معمولی که هیچ احساسی بهشون نداره کسی دور و بَرِش نیست و بیشتر خودش هستش و خودش..
حالا همین آدمِ تنها باید از تنها بودنش لذت ببره..
چطور میشه آدم از تنهایی لذت ببره>!
شاید امتحانش ضرری نداشته باشه..
از خیلی ها شنیدم که با تنهایی خیلی رفیقن و باهاش خیلی کیف میکنن..
چرا من نتونم چنین کاری بکنم…
با خودم فکر میکنم!!
شاید بتونم برای خودم خرید کنم..
یه سَری به مغازه ها و پاساژها میزنم..
چند تا پیراهن و شلوار رو پرو میکنم..
از بینشون بالاخره انتخابم رو میکنم..
ایول!
یه شلوار سرمه ای و یه پیرهن با زمینه ی سفید و ترکیبی از رنگهای آبی و سرمه ای..
با شلوارم خوب ست میشن..
به پوستِ سفیدم خیلی میان و کلی خوش تیپ میشم..
خودم از خودم تعریف میکنم و یه چرخی جلوی آیینه میزنم و چند تا بشکن برای خودم میزنم..
اوه پسر, عااااااااالی شدم..
حالا شونه ی کوچیکم رو از کیفم در میارم و موهای پر پشتِ جو گندمیِ قشنگم رو به عقب شونه میکنم..
باید سعی کنم غمِ توی چشام رو پنهون کنم و خطهای روی پیشونیم رو از بین بِبَرَم..
اوهوم..
حالا بهتر شد ..
تا حالا از این زاویه به خودم نگاه نکرده بودم!!
فقط کافیه یه کوچولو به خودم برسم تا واسه خودم کلی خوشگل و خوش تیپ بشم..
حالا مونده تا از شرِ این ریشهای لعنتی هم خلاص بشم..
موهای زیرِ دهنم به کل سفید شدن و شبیهِ پیرمردهای شصت ساله شدم!!
خودم رو به یه آرایشگاه میرسونم..
ریشامو از ته می تراشم و یه صفایی به سر و گوشم میدم..
خیلی خوب شدم پسر!
فقط مونده یه دوشِ کوچولو بگیرم و تمام..
خب اینم که حل شد..
از خودم میپرسم که: پسر با یه مسافرت چطوری؟!
ایول.. عالیه!
صبحِ یه روزِ پنجشنبه ی تعطیل زودتر از خواب بیدار میشم..
کیفِ کوچیکم رو بر میدارم..
چیزی با خودم نمیبرم..
فقط یه حوله و یکی دو تا لباسِ راحتی..
پیپ و کیسه ی توتونش رو هم بر میدارم..
سیگار و فندکم که مهمترین چیزها هستن..
موبایلم و شارژر موبایلم به اضافه ی هندسفری..
یه عطرِ خنک و خوش بو هم بر میدارم..
حالا همه چیز آمادست..
به سمتِ ترمینال راه میفتم..
باید نیم ساعتی منتظر بمونم..
حالا اتوبوس رشت از راه میرسه!
سوار میشم..
توی راه خودم رو با گوش دادن به آهنگ و تماشای کلیپ مشغول میکنم..
با یه آشنا توی انزلی تماس میگیرم و یه ویلا کنارِ دریا رزرو میکنم..
همون چیزی که چند روزِ پیش از سرم میگذشت..
ترافیک باعث میشه که با تاخیر برسم اما اشکالی نداره..
از اتوبوس پیاده میشم و یه ماشینِ دربست به سمتِ انزلی میگیرم..
دارم از سفرم لذت میبرم..
راننده کولر رو روشن میکنه چون هوای ظهر به شدت گرمه..
اما بوی شالیزارها و بوی شمال رو استشمام میکنم..
خیلی حسِ خوبی بهم دست میده..
به انزلی میرسم و خودم رو به یک فصد فودی میرسونم..
یه ساندویچ چیز برگر که خیلی دوست دارم با یه نوشابه ی مِشکی سفارش میدم..
گور پدر غذاهای ممنوعه..
هر چی که میخواد بذار بشه چون میخوام تنهایی از مسافرتم لذت بِبَرَم..
حالا با اون آشنا تماس میگیرم که حضورم رو به اطلاعش برسونم..
با ماشینش میاد دنبالم و منو به ویلا میرسونه..
یه در بزرگ رو باز میکنه و وارد حیاتش میشیم..
راهِ رستوران و سوپر مارکت رو یاد میگیرم..
اون همه جا رو بهم نشون میده..
توی حیات تقریبا چیز خاصی وجود نداره..
واردِ خونه میشم..
یه خونه با یک آشپز خونه, یه سالن و یه اتاق خواب با تمام تجهیزات..
مبل و تخت خواب و هر چیزی که برای یه خونه لازمه..
کولر رو روشن میکنه و کلید رو بهم تحویل میده..
چون از طرفِ یه دوست سفارش شدم حسابی هوامو داره و ازم میخواد که هر وقت کاری داشتم باهاش تماس بگیرم..
حالا اون میره و من تنها میشم..
ماهواره رو روشن میکنم و روی یه کانالِ پخشِ آهنگ تنظیمش میکنم..
لباس هامو در میارم و مستقیما به سمت حموم میرم..
یه دوشِ خنک حالم رو جا میاره..
حالا چای برای خودم دم میکنم و پیپم رو روشن میکنم..
روی مبل جلوی تلویزیون لَم میدم و کانالها رو بالا پایین میکنم..
تمامِ بعد از ظهرم به همین منوال میگذره..
حالا آماده میشم و از خونه میزنم بیرون..
دریا درست رو به رویِ ویلاست..
دویست سیصد متر بیشتر فاصله نداره..
راه رفتن, رویِ ماسه ها حسِ خوبی بهم میده..
حالا کنارِ دریا هستم..
صدای امواج دریا رو گوش میدم و برخوردشون رو با ماسه های ساحل تماشا میکنم..
مردم, مشغولِ کارهای مختلف هستن..
موتور سواری, قایق سواری و اسب سواری..
بعضی ها هم والیبال ساحلی بازی میکنن و خیلی ها هم توی آب مشغولِ شنا هستن..
ترجیح میدم کنار ساحل بشینم و سیگاری روشن کنم..
به موجهای دریا خیره میشم و خوب به صداشون گوش میدم..
بعضی وقتها صدای موتورسیکلت ها و قایقها افکارم رو به هم میریزه ولی زود تمرکز میکنم و خودم رو به آرامش دعوت میکنم و پکی محکم به سیگارم میزنم..
خانواده ای که کمی اون طرف تر روی ماسه ها حسیری پهن کردن و نشستن منو پیش خودشون دعوت میکنن..
خجالت میکشم پیششون بشینم اما اونا اصرار میکنن..
دعوتشون رو قبول میکنم و یه گوشه آروم میشینم..
خانواده ای شاد و پر جمعیت که به چیزهای مختلف میخندیدن و با همه چیز تفریح میکردن..
یه مادر مهربون که برام باقالی آورد و کلی قربون صدَقَم رفت..
پسرای بزرگ که همشون اهل هنر و موسیقی و خوانندگی بودن..
از تهران اومده بودن و کلا آدمای شادی به نظر میرسیدن..
یکی از پسرا گیتارش رو آورد و مشغول زدن و خوندن شد..
کارش خوب بود..
هر کس به نوبت چیزی خوند و بالاخره نوبت به من رسید..
گفتم که من صدای خوندن ندارم اما کسی قبول نکرد و گفتن حتی اگه بلد نباشی باید برامون بخونی..
مجبور شدم براشون بخونم چون همه ی اعضای خانوادشون خونده بودن و چقدر هم زیبا میخوندن…
اصلا همشون هنرمند بودن و صداهای خیلی قشنگی داشتن..
کمی فکر کردم که چی بخونم!
بالاخره یه آهنگ انتخاب کردم و از گیتاریست پرسیدم که میتونه آکورد هاشو بگیره یا نه؟!
اونم گفت که کاملا میتونه..
منم شروع به خوندن کردم..
دلم از غصه داره خون میشه دریا کاری کن..
غممو بذار روی موجا تو ساحل خالی کن..
اگه دوست داشتین میتونین کل آهنگ رو از این لینک دانلود کنین..
البته این آهنگ اونی نیست که توی ساحل خوندم چون اونجا چیزی برای ضبط کردنش همراه نداشتم ولی این اجرا عینِ همونی هستش که توی ساحل خوندم..
تموم که شد کلی برام دست زدن و سر به سرم گذاشتن که حالا بلد نیستی و این حرفا..
بهشون گفتم که منم توی کارِ موسیقی هستم و یه چیزای کوچیکی بلدم..
بازم سر به سرم گذاشتن و کلی خندیدیم..
بعدش دیگه ازشون اجازه خواستم که به خونه برم..
ازشون دعوت کردم تا به خونه بیان تا با هم باشیم ولی اونا گفتن که ترجیح میدن کنارِ ساحل بمونن..
خداحافظی کردم و به ویلا برگشتم..
وقت شام شده بود و باید فکری به حالِ شکمم میکردم..
به سمتِ رستوران حرکت کردم و یه پرس غذای ممنوعه, یعنی چلو کباب با سالاد و نوشابه سفارش دادم..
غذاش خیلی خوب بود و حسابی بهم چسبید..
کارکنان رستوران هم خیلی خوش برخورد و خوش اخلاق بودن..
به خونه برگشتم و بعد از کمی ور رفتن با گوشی و خوردن چای و استعمال دخانیات روی تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم..
صبح که بیدار شدم, کتری رو روی گاز گذاشتم و به طرفِ سوپر مارکت رفتم..
یه کَرِه با پنیر و چند تا کافی میکسِ آماده و دستمال کاغذی و کمی خِرت و پِرت خریدم و برگشتم..
چایی رو دم کردم و مشغولِ خوردن صبحانه شدم..
تا ظهر, تلویزیون تماشا کردم و توی خونه موندم..
از سکوتِ خونه و آرامشش لذت میبردم..
کسی نبود که صدام کنه و همه چیز اون طوری که میخواستم بود..
برای ناهار باز به رستوران رفتم و این دفعه یه پرس جوجه کبابِ مخصوص با مخلفاتش سفارش دادم..
بعدش به خونه برگشتم و روی تخت دراز کشیدم..
نا خود آگاه خوابم برده بود و وقتی بیدار شدم ساعت پنجِ بعد از ظهر بود..
با صاحب ویلا تماس گرفتم و ازش خواستم که بیاد تا باهم بیرون بریم..
حدود ساعت هفت اومد دنبالم و با هم به سمت تالاب انزلی حرکت کردیم..
آدمایی که اونجا کار میکردن همشون باهاش آشنا بودن و کلی ما رو تحویل گرفتن..
فورا چای و قلیون برامون آماده کردن و ما هم مدتی کنار تالاب مشغول صحبت و چای خوردن و قلیون کشیدن شدیم..
اسمش نیما بود و مجرد بود..
در آمدش از راهِ اجاره دادنِ همین ویلاها بود..
منم چیزهای مختصری از خودم گفتم..
بعد سوار قایق شدیم و یه گشتی توی تالاب و دریا زدیم..
واقعا عالی بود و من اولین باری بود که تالاب و مناظرِ اونجا رو از نزدیک میدیدم..
پرنده های زیبا گلهای وصف ناپذیر و فضایی واقعا آرام بخش..
خودِ قایق سواری هم که کلی کیف داشت..
بالاخره به ساحل برگشتیم و با دوستانِ نیما خداحافظی کردیم و بعدش نیما من رو به خونه رسوند..
توی راه کمی میوه خریدم..
وقتی رسیدم دیر وقت بود..
به سوپر مارکت رفتم و یه کنسروِ لوبیا یه بسته نون و چای خریدم..
کنسرو رو گَرم کردم و جلوی تلویزیون مشغولِ خوردن شدم..
بعد هم یه پیپِ مَشتی چاق کردم و با کافی میکس زدم تو رگ..
یکی دو تا هم موز و هلو شُستَم و خوردم..
آخ که چقدر زندگی لذت بخش بود..
اون شب, به خوابِ عمیقی فرو رفتم و ساعتِ دهِ صبح بیدار شدم..
صبحانه ی مختصری آماده کردم و خوردم..
بعدش هم یه دوشِ خنک گرفتم تا حسابی سرِ حال بیام..
ساعتِ دوازده و نیم به طرفِ رستوران رفتم..
یه پرس قرمه سبزی, با ماست و نوشابه..
واقعا خوشمزه بود..
رستورانش خیلی عالی بود و غذاهاشون واقعا خوشمزه و با کیفیت بودن..
کلی ازشون تشکر کردم و گفتم که دیگه برای شام نمیام و به شهر خودمون برمیگردم..
اونا هم با مهربونی ازم خداحافظی کردن و خواستن که بازهم پیششون برم..
منم گفتم که با کمال میل باز هم پیششون خواهم رفت..
به خونه برگشتم و وسایلم رو جمع کردم..
خونه و تخت رو هم مرتب کردم تا همه چیز مثل اولش بشه..
با نیما تماس گرفتم و گفتم که قصدِ رفتن دارم..
حدودِ ۴۵ دقیقه ی بد نیما اومد..
ویلا رو تحویل دادم و ازش تشکر کردم..
اون منو تا خروجیِ شهر رسوند و برام تاکسی گرفت..
ازش خداحافظی کردم و خودم رو به ترمینال رشت رسوندم..
زمان حرکت اتوبوس ساعت سه بود..
به موقع رسیدم و سوار شدم..
اتوبوس کمی با تاخیر حرکت کرد..
حالا زمانی بود که یکی از اون لحظه های خوب و خوش تموم شده بودن و من داشتم به جایی برمیگشتم که غصه ها و مشکلات انتظارم رو میکشیدن..
درسته که توی مسیر باز مشغولِ گوش دادنِ آهنگ و دیدنِ کلیپ بودم, اما انگار یه بغضِ آشنا بود که داشت گلوم رو نوازش میداد..
نهایتا همین بغض بود که تبدیل شد به قطره های اشکی که آروم آروم از گونه هام پایین میریختن و چشم های سیاهم رو غمگین نشون میدادن..
سه روز مثل برق و باد گذشت و دیروز ساعت هفت و نیمِ عصر پایانِ خوشی های من بود..
و امروز یکشنبه باز مثل همه ی روزهای دیگه من و تنهایی و درد در کنار هم هستیم و تا مدتها پیش هم خواهیم موند..

پی نوشت

واژه های دلتنگیِ من, در نقابِ پنجره ایست که سیاهیِ رهگذران را در سرپوشِ شبانگاهان به تصویر میکِشَد..
جایی که احساسم همچون بوی باران, تلخ و شیرین, این دلتنگی را از میان ایوانِ تنهایی ام برای رخساری نام‌آشنا به ارمغان میگُذارَد..
و دلِ من با این حالِ شکسته, محتاجِ دستانِ نوازشگریست, تا با همراهیِ او به سویِ دهکده ی عشق گام بردارد..
و من برای رهایی از دلتنگی, گرما را از خورشید, روشنی را از ماه و سبزی را از طبیعت قرض میگیرم..
و واژه های اشعارم را از حسِ گرمِ دستانت, روشنیِ نگاهت و سبزیِ مهرت پر میکنم..
تا با آمدنت هوای سردِ این قفس را دگرگون کنی..
که الاجِ دلتنگیِ من با آغوشِ گرمِ تو تسکین می یابد..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نه + ده =