دارم به مرگ می رسم از خستگی ها..
در این اتاق کوچک که قبرستان رویاهای من است !
و فال می گیرم فردا را با غزل هایی که در سوگ آرزوهایم بغض شدند و به پای اشک هایم سپید …
فال می گیرم فردا را..
که رنگ امروز, رنگ چشمهای من است
خواب می بینم پروانه هایی را, که تابوت سنگینی از قاصدک ها را بر دوش می کشند …
در هیاهوی باد و باران پیراهنی سپید می رقصد…
کسی گیسوانش را آتش می زند, می گرید, و گم می شود …
فال می گیرم فردا را در سوگ رویاهایم..
و معلق می شوم در این زندگی..
شبیه بادبادکی که باد از دست کودکی ربوده باشد …
پی نوشت
این بار خرداد از راه رسید…
خردادی که یاد آور خاطرات تلخ دیگریست!
دو اتومبیل..
هر کدام سوار بر یکی…
تو و او…!
من و…!
کاش هیچ وقت با او نمی آمدی!!
و فریادهایی تلخ که سکوت خیابان را در هم شکست…
چه فریادهای تلخی!
و بعد هر یک به راه خودمان رفتیم..
کاش هیچ وقت با او نمی آمدی!
و تمام راه را گریستم…
تو چه مغرورانه رفتی و دیگر باز نگشتی!
من چه بیصبرانه منتظر آمدنت ماندم…
کاش او را نمیدیدم…
اویی که تمامِ هستیم را به باد داد!
و من هنوز در حسرت آن روزم که کاش تنها می آمدی…
بدون دیدگاه