بعضی وقتا اونقدر غرق در افکارم میشم که متوجهِ گذر زمان نمیشم..
فقط غروب یک روزِ پاییزیِ خیلی سرد توی خیابون راه میفتم..
نه صدایی میشنوم و نه چیزی میبینم..
توجهم به چیزی جلب نمیشه و فقط توی شلوغیِ خیابون راه میرم..
تلاش میکنم که خودم رو با محیطِ پیرامونم سرگرم کنم..
با آدمایی که کنارم حرکت میکنن یا از رو به رو به سمتم میان..
از کنارم عبور میکنن و به سرعت از من دور میشن..
به زرق و برقِ مغازه های کنارِ خیابون..
به صدای آدمایی که جلوی مغازه ها ایستادن و مردم رو دعوت میکنن تا از فروشگاهشون دیدن کنن..
به صدای گریه ی بچه ای که مادرش دستش رو گرفته و پشتِ سرش میکشه و میگه: الان نمیتونم برات بخرمش..
به صدای موزیک بلندی که از توی یه ماشین به گوش میرسه..
همه ی اینها رو حس میکنم ولی باز فکرم همون جایی هستش که نباید باشه..
صدای دستفروش کنار پیاده رو رو میشنوم که با صدای بلند داد میزنه هراجش کردم..
صدای بوغِ ماشینها و غرشِ موتور ها رو میشنوم..
حتی صدای آدمایی که باهم حرف میزنن رو میشنوم..
اما توجهم به هیچ کدوم جلب نمیشه!
زیپِ کاپشنم رو تا ته بالا میدم..
احساس سرما میکنم..
هدفون رو توی گوشم میذارم..
توی گوشیم آهنگی رو پِلِی میکنم..
میذارمش روی تکرار..
بارها تو گوشم تکرار میشه اما انگار نمیفهمم کلماتش رو..
یه آهنگِ ترکیِ غمگین..
انگار داره راجع به من میخونه..
تموم میشه و باز از اول شروع میشه..
هوا تاریک میشه..
نمیدونم دقیقا کجای شهر هستم..
سعی میکنم خودم رو پیدا کنم..
هدفون رو از گوشم در میارم و سرم رو بالا میگیرم..
نگاهی به اطرافم میکنم و یه چرخی دورِ خودم میزنم..
وَوووووو.. حالا میفهمم کجا هستم..
خیلی سردم شده..
پاهام خیلی خسته شدن..
آروم و خمیده راه میرم..
به اولین خیابون که میرسم یه ماشینِ دربست میگیرم..
سوار میشم تا منو به خونه برسونه..
توی ماشین گرمه..
حالا دستام کمی جون گرفتن..
گوشیمو از توی جیبم در میارم..
یکی از این شبکه های اجتماعی رو باز میکنم..
و حالا این شعر روی صفحه ظاهر میشه و میخونمش..

به غم انگیز ترین لحظه ی پاییز قسم
که نشد با غمِ عشقت به توافق برسم

دل یک شهر به چشمانِ قشنگِ تو خوش است
من در این شهرِ دَرَن دشت، چه بی یار و کسم

جرمِ من عشقِ تو و حکمِ دلِ تو ابد است
همه ی عمر، اسیرِ دلِ تنگِ قفسم

این قفس کاش، دوتا پنجره ی آبی داشت
تا لب پنجره، از بغض نگیرد نفَسَم

آه از لحظه ی دلگیرِ غروب و غمِ تو
کاش باران بزند بر من و احوال گَسَم

غم و دلتنگی و پاییز و خیابان و غروب
من برای غم ویرانیِ یک شهر بَسَم

در شب قحطیِ چشمانِ تو مهتاب ندید
که به چشمِ تو حریصم، پرِ شور و هوسم

“به خداحافظیِ تلخِ تو سوگند نشد”
به غم انگیز ترین لحظه ی پاییز قسم

و این تکرار روزهای غمگینِ پاییزیِ من هستش..


خلوت دل

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

17 − سه =