عاقبت از غم معشوق حکایت کردم،
نزد قاضی شدم و طرح شکایت کردم،

قلب من شاکی و او متهم و بنده وکیل،
جرم هم، سرقت, و اینگونه روایت کردم،

که دلم را بِرُبوده است و بر آن زخم زده است،
طلبِ حبس و مجازاتِ جنایت کردم،

طول درمان و شهود و همه ی مدرک جرم،
ضم و پیوست گواهی جراحت کردم،

شرح شکوائیه را گفتم و با قطع و یقین،
ادعای دیه و بحثِ خسارت کردم،

ضمن یک لایحه از بیمِ تجری طلبِ
التزام و سند و جلب و کفالت کردم،

گفت قاضی که تو خود مجرمی از منظر عشق،
من از این نحوه ی دعوای تو حیرت کردم،

تو ندانی که بُوَد جرم، شکایت از یار؟،
اتهام تو همین است ، قرائت کردم،

آخرین حرف و دفاعت به زبان جاری ساز،
من به شلاق تو را حکم اصابت کردم،

تا بدانی که ز معشوق شکایت نبرند،
رأی این است و من اینگونه قضاوت کردم،

من مبهوت از این حکم و از آن شِکوِه ی خویش،
نزد معشوق احساس حقارت کردم،

“نکته عشق” همین است ، مصونیت یار،
این همان رکن اساسی است که غفلت کردم،

بایدم زود که تودیع کنم پروانه،
شرم بر من که ندانسته وکالت کردم

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × دو =