دیگر دوستت ندارم و میدانم دروغ حناق نیست که بچسبد بیخِ گلو و رها نکند..
اصلا “عشق” این سه حرفِ بی سر و ته دلم را نلرزاند، چه برسد به نگاه ها و محبت های گاه و بیگاهِ تو..
گفته بودم دروغگوی خوبی نیستم نه؟!
راستی از حالم که خبر داری؟!
خوبم، خوبِ خوب..
دیگر به تو فکر هم نمیکنم..
هی جلوی آینه تمرین نمیکنم حرفهایی که شاید هیچوقت به تو نگویم را..
سرزنشت هم نمیکنم و بودنت دیگر پشیزی ارزش ندارد..
دلتنگی را که نگویم، اصلا زار نمیزند به تنِ خسته ام..
این حسهای بی سر و ته هم که دوست داشتنِ تو تعبیر نمیشود..
آدم دلش به هزار دلیل میگیرد..
نمونه اش همین هوای دو نفره ی خنک و زوجِ جوانِ چسبیده به هم توی پارک یا بستنیِ افتاده روی لباسم و دهانِ سوخته از چایِ داغ..
گفته بودم دروغگوی خوبی نیستم نه؟!

پی نوشت

شب به شب قبل از خواب مثلِ دیوونه ها زل میزنم به عَکسِت تا خوابم ببره..
نمیدونم قبل از تو چطوری زندگی میکردم!
نمیدونم دلم به چی خوش بود و نمیدونم اصلا به چه آینده ای امیدوار بودم!
روزهای قبل از تو رو یادم نمیاد..
روزهای بعد از تو هم اسمش زندگی نیست که بخوام چیزی رو به خاطر بسپارم..
حس میکنم همه ی روزهایی که با تو گذشت رو خواب بودم..
یه رویای شیرین که توش به همه ی آرزوهام رسیدم..
هیچ آرزویی برای من دست نیافتنی تر از تو نبود و نیست..
کاش توی بعضی از خوابها هیچ بیدار شدنی نباشه..
کاش آدم با رویاهاش بره و هیچ وقت به جایی که بوده برنگرده..
کاش میشد یه بار، فقط یه بارِ دیگه تو رو خواب میدیدم و هیچ وقت بیدار نمیشدم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده − 15 =