بر چشم به هم زدنی، سالِ ۲۰۱۸ هم به پایان رسید و رسما واردِ سالِ ۲۰۱۹ شدیم..
یازده روزِ پیش هم پاییز بار و بندیلش رو بست و از پیشمون رفت و زمستانِ سرد جاشو گرفت..
به قولِ یه دوستی، سالِ شمسی که برامون چیزی نداشت امیدوارم سالِ میلادی برای هممون پر از اتفاقاتِ خوب باشه..
هفته ی پیش همین موقع توی اتوبوس بودم..
شروعِ فصلِ زمستان همراه شد با خاطراتی خوش و دوست داشتنی..
دوشنبه ی هفته ی پیش تصمیم گرفتم یه سفرِ کوتاه به تهران داشته باشم..
هم باید وضعیتِ سلامتیم رو چک میکردم و هم اینکه دوست داشتم یکی دو روزی توی حالِ خودم باشم..
وقتی روی صندلیِ اتوبوس میشینم و یه مسیرِ نسبتا طولانی رو طی میکنم حسِ خوبی بهم دست میده..
یه اتوبوس پر از حسِ انتظار برای رسیدن..
ساعت ۲۰ دقیقه از هفتِ صبح گذشته بود که روی صندلیم نشستم..
اتوبوس تقریبا پر بود..
گرمای بخاری همه رو توی چرت فرو میبُرد..
اتوبوس تکون میخورد و تو چاله چوله های جاده می افتاد..
این تکون ها باعث میشد که مسافرا از خواب بپرن و بعد از چند لحظه دوباره به خواب برن..
اما من خوابم نمی اومد..
هیچ وقت نمیتونم توی ماشینِ در حالِ حرکت بخوابم..
هندسفریم رو بیرون آوردم و تا خودِ تهران با چیزهای مختلف خودم رو سرگرم کردم..
در طولِ مسیر هم دوستم مهدی یکی دو باری بهم تلفن کرد و قرارهایی با هم گذاشتیم..
حدود سه ساله که با مهدی و چند نفر از دوستای دیگه در فضای مجازی آشنا شدیم..
شش تا دوستِ صمیمی که هممون به واسطه ی کارِ موسیقی همدیگه رو پیدا کردیم..
یه گروهِ مجازی درست کردیم و تبادلاتِ موسیقایی و ارتباطاتِ دوستانه رو توش ادامه دادیم..
هیچ کدوم همدیگه رو ندیده بودیم و دوست داشتیم یه روزی برسه که دورِ هم جمع بشیم..
وابستگیِ احساسی و عاطفیِ عجیبی به هم پیدا کرده بودیم و هر روز با هم صحبت میکردیم..
وقتی میخواستم به تهران برم توی گروه این موضوع رو به اطلاعِ دوستانم رسوندم و گفتم که: هر کس امکانش رو داره روزِ چهارشنبه میتونم به دیدنش برم..
همه اعلامِ آمادگی کردن که بیان..
حتی مهدی که توی شهرضای اصفهان زندگی میکنه اعلامِ آمادگی کرد که تا چهارشنبه بعد از ظهر خودش رو برسونه..
مهدی استادِ محضِ سنتور هستش..
به قدری زیبا سنتور میزنه که هر شنونده ای رو مجذوبِ خودش میکنه..
آدمی بسیار شوخ، شاد و پر انرژی..
قرارمون روزِ چهارشنبه، پنجمِ دی ماه ۹۷ توی محلی که جواد اعلام کرده بود تنظیم شد..
جواد آهنگسازِ یکی از گروه های خوبِ کشورمون هستش و کیبورد رو به شکلی حرفه ای مینوازه..
وکیلِ دادگستری هستش و صبر و حوصله ی زیادی که داره همیشه منو تحت تاثیر قرار میده..
ساکنِ تهرانه و اصالتا کُرد..
حسین هم قرار بود بیاد..
کیبورد رو زیبا مینوازه و آهنگهای سیاوش قمیشی رو به زیباییِ هرچه تمامتر اجرا میکنه..
فردی شاد و بسیار شوخ اهلِ تهران..
علیرضا دوستِ دیگمون که پیانو نوازی حرفه ای هستش و پنجه هاش روی پیانو غوغا میکنن..
آرام، متین و بسیار دوست داشتنی..
ساکنِ تهران و اصالتا اردبیلی..
مهدی یکی دیگه از دوستانمون که ساکنِ تهران هستش و از نظرِ سنی هم از همه ی ما بزرگتره..
نوازنده ی کیبورد و بسیار مهربان و دوست داشتنی..
خیلی دوست داشتم که زودتر این جمع رو ببینم..
میزبانیِ برنامه رو جوادِ صبور و پر حوصله به عهده گرفته بود..
خیلی زحمتش دادیم و من تا عمر دارم محبت هاشو فراموش نخواهم کرد..
سه شنبه ساعتِ یازده و نیمِ ظهر به تهران رسیدم..
باید به دیدنِ یه دوستِ عزیز میرفتم..
اون تویِ مترویِ آزادی منتظرم نشسته بود..
با اشتیاق پله ها رو پایین رفتم تا به ایستگاه برسم..
بیتابِ دیدنش بودم..
توی شلوغیِ ایستگاهِ مترو به زحمت پیداش کردم..
بقلش کردم و بوسیدمش..
قرار بود تا چهارشنبه ظهر باهم باشیم..
به سمتِ خونه حرکت کردیم..
از باهم بودنمون کلی آرامش به جا موند..
نه جایی رفتیم و نه کارِ خاصی انجام دادیم..
فقط توی خونه نشستیم و حرف زدیم و حرف زدیم..
چای خوردیم، سیگار کشیدیم و حرف زدیم..
چقدر حرف زدیم!
چقدر حرفِ نگفته داشتیم که باید به هم میگفتیم!
اون حالا تنها کسی هستش که همدمِ تنهایی هام شده..
خیلی دیر به دیر میبینمش و این تنها چیزی هستش که آزارم میده..
وقتی پیشش میشینم آروم میشم..
برام که حرف میزنه دوست دارم تا ساعتها به حرفهاش گوش بدم و هیچ حرفی نزنم..
اون شب تا ظهرِ چهارشنبه پنجمِ دی ماه به سرعتِ هرچه تمامتر گذشت..
یک روزِ تمام باهم زندگی کردیم..
کوتاه بود اما به اندازه ی یک عمر زندگی کردیم..
لحظه ی خداحافظی فرا رسید..
چقدر دور شدن سخت بود..
با چشمانی پر از اشک و دلی پر از خون از هم جدا شدیم..
ایستگاهِ شادمان، باید پیاده میشدم و خط عوض میکردم..
چقدر تنها و غریب به نظرم اومد..
بی صدا یه گوشه نشسته بود و با صدایی لرزان گفت: خداحافظ..
لرزشِ صداش جگرم رو خون کرد..
گفتم: مراقبِ خودت باش..
با گلویی بغض آلود ازش جدا شدم..
تا صبحِ فردا جرات نکردم بهش تلفن کنم..
میدونستم چه حالی داره و گذاشتم اون هم تنها برای خودش اشک بریزه تا آروم بشه..
خیلی زود حال و هوای دیدنِ دوستام جای ناراحتی های جدا شدن از دوستِ عزیزم رو پر کرد..
باید خودم رو به محلِ کارِ حسین میرسوندم و از اونجا باهم سرِ قرار میرفتیم..
مهدی زودتر از من خودش رو از شهرضا پیشِ حسین رسونده بود..
حسین رو قبلا دوبار ملاقات کرده بودم و یک شب هم در منزلش مهمان بودم..
اما مهدی و بقیه رو هیچ وقت ندیده بودم..
پارسال حسین خیلی کمکم کرد تا یک کیبوردِ جدید بخرم و بابتِ این موضوع هر کاری که از دستش بر اومد دریغ نکرد..
به هر زحمتی بود خودم رو به محلِ کارِ حسین رسوندم..
مهدی زودتر به استقبالم اومد..
همدیگه رو به آغوش کشیدیم و با مکثی طولانی بوسیدیم..
بعدش حسین..
چقدر خوشحال بودم که پیششون بودم..
ناهار رو باهم خوردیم..
حسین دعوتمون کرد به جایی که طعمِ کبابش تا مدتها زیرِ دندونام باقی خواهد ماند..
سالها بود چنین کبابی نخورده بودم..
شاید چون پیشِ دوستام بودم کبابش این همه مزه میداد..
همش میگفتیم و میخندیدیم..
چه خنده هایی..
مدتها بود که نخندیده بودم..
باید خودمون رو سرِ قرار میرسوندیم..
جواد در رو باز کرد..
کمی خجالتی بود اما من بقلش کردم..
خودم رو به هیکلِ چاقش چسبوندم و واسش لوس کردم و بوسیدمش..
وارد که شدیم سعید رو دیدم..
داداشِ مهربانِ جواد..
صداش رو شنیده بودم و دوست داشتم بدونم پشتِ اون صدای جذاب چه چهره ای وجود داره..
اونم خجالتی بود اما باز من بقلش کردم و بوسیدمش..
بر خلافِ داداشش جواد، سعید لاغر بود..
سعید دوستش رو هم با خودش آورده بود..
اسمش علی بود..
با اون هم خوش و بِش کردیم..
ساعتی بعد علیرضا و کمی بعدتر مهدی هم به جمع ما اضافه شدن..
علیرضا دوستش داوود رو هم با خودش آورده بود..
تا ساعتِ دوازدهِ شب با هم بودیم..
جواد تمامِ مقدمات رو فراهم کرده بود..
سازش رو آورده بود..
مهدی هم ساز خودش رو از شهرضا آورده بود..
تا شب گفتیم و خندیدیم و ساز زدیم و خوندیم..
به قدری از دیدنِ دوستام هیجان زده بودم که همه چیز فراموشم شده بود..
حتی تمرکزِ ساز زدن هم نداشتم و بیشتر کارِ خوندن و مجری گریِ برنامه رو به عهده گرفتم..
نمیدونم چطور اون لحظات رو توصیف کنم..
فقط اون قدری بگم که سالها بود این همه شاد و خوشحال نشده بودم..
حالا که صدایِ ضبط شده ی خودم رو میشنوم شادیِ وصف ناپذیری رو در خودم میبینم..
دوستانم هم همین موضوع رو تایید میکنن و میگن که چقدر خوبه که ما صدای تورو بعد از مدتها شاد و پر هیجان میشنویم..
تمامِ برنامه رو ضبط کردیم و به عنوانِ یادگاری نگه داشتیم..
یکیشو برای یادگاری اینجا میذارم..
ولی چقدر حیف شد که اون لحظات به سرعتِ برق و باد گذشت..
اصلا لحظاتِ خوش همیشه زودگذر هستن..
لحظه ی خداحافظی فرا رسید..
چقدر سخت بود جدا شدن از کسایی که بعد از سه سال دوستی برای اولین بار میدیدمشون..
تنها دلخوشیم مهدی بود که قرار بود شب رو باهم بگذرونیم..
شاید اگه مهدی نبود تا صبح گریه میکردم..
مهدی با یکی از دوستانش قرار گذاشته بود که شب رو مهمانش باشیم..
خشایار همشهریِ مهدی توی تهران دانشجوی خلبانی بود..
بعد از برنامه پیشِ خشایار رفتیم..
خشایار خیلی آرام و دوست داشتنی بود..
بسیار زیبا تار و سنتور و عود مینواخت..
کمی برامون ساز زد و واسمون چایی ریخت..
خیلی خسته بودم..
از زورِ خستگی نتونستم بخوابم..
از طرفی دلپیچه هم امونم رو بریده بود..
خواب و بیدار شب رو صبح کردیم..
با صدای نماز خوندنِ مهدی بیدار شدم..
صبحانه رو خوردیم و مهدی بارِ سفر رو بست..
حالا دیگه نمیتونستم جلوی بغضم رو بگیرم..
همدیگه رو بقل کردیم و به سختی جدا شدیم..
مهدی به سمتِ در رفت ولی دلش طاقت نیاورد و دوباره برگشت..
یه بار دیگه همدیگه رو بقل کردیم و اشک از دیدگانمون جاری شد..
به سختی جدا شدیم و مهدی به سمتِ در رفت..
دیگه نتونستم مشایعتش کنم..
سر جام میخ کوب شدم و بغضم رو قورت دادم..
خشایار مهدی رو تا کنارِ ماشین همراهی کرد..
وقتی برگشت با آستینم اشکام رو پاک کردم و سعی کردم متوجه اشکام نشه..
ازش خواستم برام تار بزنه..
منم با تنبک همراهیش کردم..
چقدر صدای نقماتِ تارش زیبا و دلنشین بود..
حالا وقتِ رفتن فرا رسیده بود..
خشایار تا ایستگاهِ مترو منو همراهی کرد..
ایستگاهِ چهار راهِ سبز..
باید خودم رو برای چکاب به بیمارستان میرسوندم..
نمیتونستم لحظه ای از فکرِ دو شبِ گذشته غافل بشم..
صحنه ها مدام از جلوی چشمام عبور میکردن..
ساعتِ دو و نیمِ بعد از ظهرِ پنجشنبه ششم دی ماهِ ۱۳۹۷ به سمتِ زنجان حرکت کردم..
با تمامِ خستگی باز نتونستم لحظه ای پلک روی هم بذارم و مدام آنچه گذشت رو مرور میکردم..
وقتی رسیدم احساس کردم همه چیز تموم شده و به پایانِ زندگیم رسیدم..
باز هم روزمرگی و دلمردگی شروع شد..
تویِ این چند روز خودم رو به سختی با شرایط موجود وفق دادم..
افسوس که روزهای خوب و خوش خیلی زود تموم میشن و آدمهایی که دوست داری خیلی زود از پیشت میرن..
و این است رسمِ تلخِ زندگی..

اولین آهنگی که اجرا کردیم آهنگِ منتظرت بودم هستش..
جوادِ عزیز و مهدیِ دوست داشتنی، به زیباییِ هرچه تمامتر ساز زدند..
بنده هم با صدایی نه چندان جالب با این عزیزان همراهی کردم..
میتونید این یادگاری رو از این پیوند دانلود کنید..

پی نوشت

تنهایی سخته با یه مشت خاطره زندگی کنی..
خاطره هایی که دیگه تکرار نمیشن..
ی حرف یا بوی عطر اون رو یادت میندازه..
دیوانه میکنه آدم رو وقتی یادِ صدای آروم و مهربونش می افتی..
صدایی که مرهم بود واسه حالِ بدت، مرهم بود واسه قلبِ شکسته و خستَت..
گاهی حس میکنی قدرِ یه دنیا تنهایی..
انگار همون آدمِ عاشق نیستی..
بی حسی، بی احساس درست مثلِ یه سنگ..
سختی اینجاست که دیگه اون آدمِ سابق نمیشی..
عاشقِ کسی نمیشی..
دردت رو نمیتونی به کسی بگی..
حسرت میخوری که اون روزا دوباره برگرده..
ولی حیف و ۱۰۰ حیف فقط خاطره هاش رو داری..
کشنده تر از این نیست تو دنیا..

2 دیدگاه ها

  • سلام محسن. انشالا همیشه شاد باشی و پر انرژی زندگی کنی. یه خواهش به عنوان داداش کوچیک ازت دارم. البته اگه لایق باشم. هیچ موقع ناامید نشو و این بیت از حافظ رو حلقه آویز گوشت کن. رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند، چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند.

    • درود بر دوست عزیز و دوست داشتنیم مهدی.
      چقدر خوشحالم که اینجا میبینمت..
      سپاسگزارم که دنبالم میکنی..
      امیدوارم همینطور که تو میگی باشه..
      بازم به من سر بزن..
      پیروز و شادکام باشی..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

7 − هفت =