شبها را تا نزدیکی های صبح مینویسم..
از تو، از دلتنگی ها، فصل ها و ماه ها و روزها..
قلمم که خوابش گرفت، میخوابم..
خوابِ تو را میبینم..
خوابِ آمدنت را..
ساعتِ کوک شده ام که جیغ میکشد، دلم نمی آید پلکهایم را باز کنم..
میدانم پشتِ پلکهایم تو نیستی..
اما مگر آدم چقدر میتواند با چشمهای بسته، طاقباز روی تخت بماند؟!
آدم مگر چقدر میتواند چشمهایش را بسته نگه دارد؟!
چشمهایم را مثلِ خوردنِ همان شربتِ سرما خوردگی باز میکنم..
از سرزمینِ رویا برمیگردم به دنیا..
همینطور که دارم چایم را آماده میکنم، یادِ خوابِ دیشبم می افتم..
آمده بودی!
صبحِ بهاری..
من لابلای افکارِ عجیب و غریب..
نبودنت اینگونه گس آغاز میشود..

پی نوشت

آره داشتم میگفتم دلبر..
دلتنگی خیلی وحشیه!
مکان و زمان نمیشناسه..
وسطِ یه روزِ خوب یا بد، یه روزِ شلوغ، وسطِ بَلوَشویِ یه دعوا، موقعِ رد شدن از خیابون، تو پاساژ، وسطِ خرید، تو صفِ نونوایی، وسطِ جشن، شبِ عید، وسطِ شلوغیِ خیابونا، حتی وسطِ وانفسای قیامت..
جایی میزنه تو گَلوت و تویی که مات و مبهوت تو چشاش نگاه میکنی و خشکت میزنه..
حتی به این فکرم نمیکنی که این نا مروت از کجا پیداش شد و فقط غرق میشی دلبر، غرق..
چی میگفتم؟!
آره داشتم میگفتم..
دلتنگی خیلی وحشیه!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سیزده + نوزده =