خسته ام…

از صبوری خسته ام…

از فریادهایی که در گلویم خفه مانده…

از اشک هایی که قاه قاه خنده شد…

و از حرف هایی که زنده به گور گشت در گورستان دلم

آسان نیست در پس خنده های مصنوعی گریه های دلت را ،
در بی پناهیت در پشت هزاران دروغ پنهان کنی . . .

این روزها معنی را از زندگی حذف کرده ام …

برایم فرق نمی کند روزهایم را چگونه قربانی کنم….!

میدانی…

فقط آینه اتاق من, چینهای تنهایی چهره ام را نشانم می دهد…

تنها آینه اتاق من غمگین تر از من است…

امروز و روز پیش خیلی بیش از همه روزهایم درمانده ام….

یک غمباد مثل خوره به جانم افتاده…

چشمهام برق نومیدی دارند…

چند شبی است گلویم عجیب میسوزد…

تارهای صوتی گوشهایم فقط در شنیدن حادثه های تلخ حساسند…

به کجا می روم؟! نمی دانم…

راستی خدا!

چند روز دیگر مانده تا رخت سپید مردگان؛ تن پوش همیشگی ام شود؟

حوصله زنده ماندن را ندارم…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

8 − هفت =