این عنوان رو از دهنِ کسی شنیدم و بعدِ شنیدنش کلی فکر کردم..
راستش یه جورایی برام خیلی جالب شد..
یعنی خاطراتِ آدما میمیرن؟!
تا حالا به اینکه ممکنه خاطره ای بمیره اصلا دقت نکرده بودم!
مثلا از بچگیم کلی خاطره دارم..
ولی اگه بخوام توی اونا، اون ته تها سرک بکشم، شاید بعضیا یادم نیاد..
یعنی اون خاطراتِ من مردن؟!
راستش فکر نکنم درست باشه که بگیم خاطرات میمیرن..
نه.. فکر کنم اونجایی آدم به این اشتباه میفته که یه چیزی، یا یه کسی میاد و جای خاطره ها رو عوض میکنه..
و باعث میشه به اون دست خاطره ها فکر نکنی..
وگرنه آدم خاطراتش با دشمنش رو هم یادش نمیره..
فقط ممکنه دیگه براش بی اهمیت بشه و بذارتش کنار..
فکر نکنم خاطره ای بمیره مگر اینکه آدم دیگه نخوادش و سعی کنه فراموشش کنه..
البته آثارِ این فراموشی تو بعضی موارد باعث میشه، خودِ شخص خاطره پرداز هم از صحنه محو بشه..
بعضی وقتا آدما با یه سری خاطره زنده ان و زندگی میکنن..

پی نوشت

چقدر ساده به هم ریختی روان مرا!
بریده غصه ی دل کندنت امان مرا..

قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد..
به هر زبان بنویسند داستانِ مرا..

گذشتی از من و شب های خالی از غزلم..
گرفته حسرت دستانِ تو، جهانِ مرا!

سریع پیر شدم! آنچنان که آینه نیز-
شکسته در دل خود صورت جوانِ مرا!

به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه-
خدا گرفت به دستِ تو امتحانِ مرا!

چه روزگارِ غریبیست ، بعدِ رفتنِ تو..
بغل گرفته غمی کهنه، آسمانِ مرا

تو نیمِ دیگرِ من نیستی؛ تمام منی..
تمام کن غم و اندوهِ سالیانِ مرا..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوزده − 11 =