ساعت هفت و نیم صبح از خواب بیدار شدم…
قرار بود دوستم امیر ساعت هشت بیاد دنبالم.
یواش یواش آماده شدم ولی ساعت هشت ازش خبری نشد!!
اون هیچ وقت سر وقت نمیاد و همیشه بد قولی میکنه…
مثلا اگر بگه تا یک ربع دیگه میام یک ساعت بعد میاد!!
توی رخت خوابم دراز کشیدم تا هر وقت زنگ زد برم پایین…
هشت و بیست دقیقه بود که زنگ زد و گفت:
ده دقیقه بعد پایین باش…
ده دقیقه بعد رفتم پایین ولی باز خبری ازش نشد…
یک ربعی معطل شدم تا بیاد…
حالا باید میرفتیم دنبال محمودرضا…
هرچقدر بهش زنگ میزدیم با پیغام “در حال حاضر مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد” رو به رو میشدیم…
چند باری شماره خانمش رو گرفتم تا بالاخره جواب داد…
گفتم: محمودرضا رو بیدار کنید و بگید سریع بیاد پایین ما منتظریم…
یک ربعی هم اونجا معطل شدیم…
سرتون رو درد نیارم تا صبحانه بخوریم و وسایل رو جمع کنیم و خورده کاریهای ماشین انجام بشه ساعت شد دو بع از ظهر…
بنابراین ناهار رو هم توی رستورانی خوردیم و ساعت سه بود که راه افتادیم…
قرار شد از جاده جدید تهم که به طارم منتهی میشه و بعد به منجیل میرسه به سمت رشت و لاهیجان حرکت کنیم…
طارم یکی از شهرستان های زنجان هستش که به هندوستان ایران معروفه…
جاده ای کوهستانی داره و هواش دقیقا مثل هوای شهرهای شمالیه…
از محصولاتش میشه به زیتون, سیر, انار, و کلی چیزهای دیگه اشاره کرد…
مهمترینش زیتون هستش که بسیار مرغوبه و به کشورهای دیگه هم صادر میشه.
توی مسیر با مه شدیدی مواجه شدیم, به طوری که خیلی به سختی میشد اطراف رو دید!!
رانندگی بسیار مشکل شده بود و به کندی حرکت میکردیم…
کمی که جلوتر رفتیم و به ارتفاعات رسیدیم بارش برف هم بهش اضافه شد…
کوه ها سرسبز شده بودند اما به علت بارشهای چند روز قبلترش برف روی سبزه ها رو پوشونده بود…
منظره ی بسیار زیبایی رو میدیدیم, ترکیبی از بهار و زمستان, سبزی و سفیدی…
خیلی زیبا بود!!
کمی که از ارتفاعات به سمت پایین اومدیم بارش برف تبدیل به بارش باران شد…
حالا به طارم رسیده بودیم و دیگه همه جا سرسبز بودن….
بهار خیلی زود به این قسمت رسیده بود و به راحتی میشد قدرت خدا و عظمتش رو درک کرد…
یک طرف کوه برف و سرما و طرف دیگه سرسبز و بهاری!!
توی منجیل برای خرید و دستشویی رفتن توقف کوتاهی کردیم و باز به راه افتادیم…
به رودبار که رسیدیم با ترافیک سنگینی رو به رو شدیم که باعث خستگی و اعصاب خورد کنیمون شد!!
بالاخره به اتوبان رشت رسیدیم و باز به راه افتادیم…
ما به رشت نمیرفتیم و باید وسطهای راه از طریق جاده ی سنگر به کوچ اصفهان و از اونجا به لاهیجان و بعد به لنگه رود میرفتیم…
وقتی به لنگه رود رسیدیم ساعت هفت و نیم عصر بود.
حالا باید به سمت ساحل چمخاله میرفتیم!!
پرسان پرسان پیداش کردیم که حدود یک ساعتی طول کشید!!
محمود رضا و خواهر زادش مسعود قبلا هم به چمخاله اومده بودند و در اونجا خونه ای اجاره کرده بودن…
چند شبی که اونجا بودند با صاحب خونه رفیق شده بودن و صاحبخونه شمارش رو بهشون داده بود تا اگر باز راهشون به چمخاله افتاد به خونه ی اونها برن…
مسعود قبلا با اون مرد که اسمش مهرداد بود هماهنگ شده بود!!
به چمخاله که رسیدیم مهرداد به دنبالمون اومد و تا خونه مارو راهنمایی کرد!!
یه اتاق که طولش خیلی بیشتر از ارضش بود با یه آشپز خونه ی کوچولو و حمام و دستشویی در اختیارمون گذاشت…
البته باید بگم بیشتر از یک ساعت سر قیمت با مهرداد چونه زدیم به طوری که اعصابمون به هم ریخت و تا مرز رفتن از اونجا پیش رفتیم…
بالاخره مهرداد راضی شد که خونش رو با قیمت شبی هشتاد هزار تومان به ما بده…
اینجا بود که فهمیدیم مسعود هیچ هماهنگی در رابطه با قیمت با مهرداد انجام نداده و فقط خبر رفتنمون به اونجا رو بهش داده!!
خلاصه وسایل رو از ماشین پایین آوردیم و هر کس مشغول انجام کاری شد…
خیلی خسته شده بودیم و نیاز داشتیم استراحت کنیم…
امیر و مسعود شام مختصری فراهم کردند که خوردیم…
بعدش اونها مشغول بازی پاسور و شطرنج شدن و من هم یه گوشه نشستم و آهنگی رو از توی گوشیم برای گوش دادن انتخاب کردم…
“چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
بعد گریه مگه کاری میشه کرد
کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد”
من خیلی کم حرف میزدم, ولی اون سه نفر همش از این ور و اونور میگفتن و میخندیدن…
نزدیکای صبح بود که خوابیدیم و ظهر بیدار شدیم…
ناهار رو خوردیم و بعدش به کنار دریا رفتیم…
انگار دریا هم مثل همیشه نبود و منو آروم نمیکرد…
هیچ حسی نداشتم…
فقط سیگاری روشن کردم و روی ماسه ها به راه افتادیم…
بچه ها هم چند تایی عکس گرفتن…
باد نسبتا شدید و سردی میوزید, به طوری که زیاد نمیشد اونجا موند…
کمی که قدم زدیم و مردم رو که مشغول قایق سواری, کایت سواری, اسب و شتر سواری و انجام کارهای مختلف دیگه بودن رو تماشا کردیم به ماشین برگشتیم…
امیر ماشین رو روشن کرد و مشغول گشتن خیابون ها شد…
مسعود و محمودرضا خیلی از چمخاله تعریف کرده بودند, طوری که من فکر میکردم اونجا باید خیلی جای فوق العاده ای باشه…
اما چمخاله فقط یک شهرک ساحلی خیلی ساده و معمولی بود و هیچ چیز منحصر به فردی نداشت!!
بعد از کمی گشتن و خرید به خونه برگشتیم…
امیر برای رفع مشکل باتری ماشینش به لنگه رود رفت و مسعود و محمودرضا هم خوابیدند…
من هم کمی دراز کشیدم ولی خوابم نبرد…
باز هم تصویر چهره ی عشقم جلوی چشمام نقش بسته بود و آرام و قرار رو ازم گرفته بود…
بلند شدم و به حمام رفتم تا هم دوشی گرفته باشم و هم وقتم یه جوری بگذره…
وقتی برگشتم محمود و مسعود هنوز خواب بودند و از امیر هم خبری نشده بود…
محمود رو بیدار کردم و دو تا چای ریختم تا باهم بخوریم…
بعدش هم سیگاری روشن کردیم و نشستیم…
مسعود هم بیدار شد و چند دقیقه بعد امیر هم رسید…
بعد از خوردن شام باز بچه ها مشغول بازی شدند…
من با محمود یک دست شطرنج بازی کردیم که آخرش هم خسته شدم و نیمه کاره رهاش کردم…
زود تر از اونها به رخت خواب رفتم ولی با تمام خستگی نتونستم بخوابم, چون سر و صدای بچه ها بیدارم میکرد…
صدای آواز خروس شنیده میشد که به خواب رفتم و حدود ساعت یازده بیدار شدیم…
صبحانه ای مختصر خوردیم و مشغول جمع کردن وسایل شدیم…
وسایل رو توی ماشین گذاشتیم, از همسر مهرداد که تنها تو خونه بود خداحافظی کردیم و حرکت کردیم…
قبلش یه سری به لب دریا زدیم و نیم ساعتی مشغول عکس گرفتن و قدم زدن شدیم…
باز هم حسی به دریا نداشتم و هیچ آرامشی ازش دریافت نمیکردم…
هوا بهتر از دیروز بود و باد با قدرت کمتری میوزید…
کارمون که تموم شد به راه افتادیم و به شهر لاهیجان رفتیم…
توی یک ساندویچی غذایی سفارش دادیم و خوردیم و بعدش به بام سبز لاهیجان یا همون شیطان کوه رفتیم…
خیلی شلوغ بود!!
سیصد و شصت و سه تا پله بود که باید ازشون بالا میرفتیم!!
من خیلی به سختی ازشون بالا رفتم چون هم زانو هام درد میکرد و هم تپش قلبم به سرعت بالا میرفت و میترسیدم مشکلی براش پیش بیاد…
مسیر مناظر بسیاری زیبایی داشت که من و محمودرضا از دیدن خیلی هاشون محروم بودیم…
اما مسعود و امیر تند و تند عکس میگرفتند و از مناظر اطرافشون تعریف میکردند…
بعضی وقتها به این فکر میکنم حتی سفر هم برای افرادی مثل من که مشکلات جسمی دارن نمیتونه دلچسب باشه…
چون بسیاری از زیبایی های طبیعت و پیرامونمون رو نمیبینیم و درک نمیکنیم بنابراین نمیتونیم اون طوری که باید و شاید از مسافرت لذت ببریم…
افراد عادی به کارهای عادی خودشون مشغول میشن و ما باید فقط سکوت کنیم و اونها رو تماشا کنیم!!
پله ها به یک شهر بازی منتهی میشد که پارک نسبتا زیبایی اطرافش رو پوشونده بود…
چند تا بستنی خریدیم و بعد از خوردن به سمت ماشین حرکت کردیم…
البته این دفعه از مسیر ماشین رو و با یک تاکسی برگشتیم…
وقتی کنار ماشین رسیدیم بحث راجع به اینکه بریم یا بمونیم شروع شد…
من نظرم بر برگشتن بود چون هیچ لذتی از سفر نمیبردم و ترجیح میدادم زودتر برگردیم…
اما برخلاف من اون سه نفر دوست داشتن بمونن…
خلاصه یه خونه اجاره کردیم و به اونجا رفتیم…
بعد از جا به جا شدن و خوردن شام باز بچه ها مثل شبهای گذشته مشغول تماشای تلوزیون و بازی شدند…
کمی باهاشون نشستم و حدودهای ساعت یک و نیم شب به رخت خواب رفتم…
ساعت ده ونیم صبح بود که بیدار شدم و دوستانم رو هم بیدار کردم…
باید ساعت یک خونه رو تحویل میدادیم بنابراین سریع صبحانه خوردیم و وسایل رو جمع کردیم و به راه افتادیم…
از اینکه داشتیم بر میگشتیم و این سفر مزخرف تموم میشد خوشحال بودم…
البته به دوستام هیچ وقت نگفتم که سفر به درد نخور و بیخودی بود…
اونها از مسافرتمون خیلی راضی بودند و میگفتند که خیلی بهمون خوش گذشت…
من هم حرف هاشون رو تایید میکردم…
خلاصه اینکه هر طوری بود به راه افتادیم و تا رودبار یکسره اومدیم…
راه زیادی نبود…
بچه ها چون شب گذشته رو هم تا صبح بیدار بودن توی راه خوابیدن و من و امیر بیدار بودیم…
امیر هم خوابش میومد ولی رانندگی میکرد و من میترسیدم اتفاقی برامون بیفته واسه همین کنارش نشسته بودم و همش سعی میکردم تا باهاش صحبت کنم تا یه وقت خوابش نبره…
توی رودبار برای ناهار و خرید کلوچه توقف کوتاهی کردیم و باز به راه افتادیم…
بعد از کمی رانندگی به طارم رسیدیم و توقف یک ونیم ساعته ای برای استراحت و استفاده از طبیعت انجام دادیم…
مسعود که کمی خوابیده بود پشت فرمون نشست و مشغول رانندگی شد و امیر که خیلی خسته بود بقیه ی مسیر رو تا زنجان خوابید…
ساعت ده و نیم جمعه شب ششم فروردین بود که به زنجان رسیدی…
به استودیو رفتیم و یک ساعتی اونجا بودیم تا مخارج سفر رو حساب کنیم…
هر کس سهم خودش رو پرداخت کرد و همگی به خونه هامون رفتیم..
خیلی خسته بودم طوری که صبح شنبه سر کار نیومدم و تا ظهر خوابیدم…
البته قصد داشتم که بیام ولی وقتی صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم در خودم توانی برای رفتن به اداره رو ندیدم…
بنابراین خاموشش کردم و خیلی زود باز به خواب رفتم…
بله چنین بود که تعطیلات نوروزی ما به پایان رسید و هیچ لذت و استفاده ای ازش نبردم…
از خیلی ها شنیدم که امسال براشون شروع خوبی داشته, اما برای من که جز چند روز تعطیلی خسته کننده و دلگیر چیز دیگه ای نبود…

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

6 − 3 =