روزهای با تو بودن گذشت و رفت..
هر چه بینمان بود تمام شد و رفت..
عشقت را به خاک سپردم و قلبت را فراموش..
اما هنوز آتشِ غمِ رفتنت در دلم نشده خاموش..
بینمان هرچه بود تمام شد..
آرزو هایی که با تو داشتم همه نقشِ بر آب شد..
این خاطره های با تو بودن در دلم ماندگار شد..
از همه آشناترم رفت و دیگر مرا نخواست..
فرصتِ گفتنی نداد حتی برای التماس..
خواستم آرزوهایم را به رخِ روزهایم بکشم..
دیدم تو با روزها دست به یکی کرده ای..
آنها خودت را دارند و من فقط حسرتت را..
زبانم بند آمد..
از تو گفتن سوزش چشم می آورد و از تو نگفتن تورم گلو..
سخت است ببازی تمامِ احساسِ پاکت را و هنوز نفهمیده باشی..
او اصلا تو را دوست داشت؟!
روزگار با ما خوب تا نکرد..
اما ما را خوب تا کرد..
تو برو..
من هم برای اینکه راحت بروی میگویم:
باشد برو خیالی نیست..
اما کیست که نداند بی تو تنها چیزی که هست خیال توست..
برو و پشتِ سرت را هم نگاه نکن..
از تو بیزارم..
بهانه هایت را هم برایم تکرار نکن..
حرفی نزن..
بی خیال..
اصلا مقصر منم..
هر چه تو بگویی..
بی وفا منم..
نگو میروی تا من خوشبخت باشم..
نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم..
نگو که لایقم نیستی و میروی..
نگو برای آرامشِ من از زندگیم میروی..
این بهانه ها تکراریست..
هرچه دوست داری بگو خیالی نیست..
راحت حرف دلت را بزن..
راحت بگو که از همان روز اول عاشقم نبودی..
بگو که دوستم نداشتی و تنها قلبت با قلب من یکی نبود..
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم..
از تو بیزارم و هیچ احساسی به تو ندارم..
سهم تو بی وفایی مثل خودت که با حرفهای خامش تو را در قلب بی وفایش گرفتار کند..
تا بفهمی چه دردی دارد دل شکستن..
برو..
به جای اینکه مرهمی برای زخم کهنه ام باشی درد مرا تازه تر میکنی..
حیف قلب من نیست که تو را در آن جای دهم؟!
تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی..
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببیند..
تو لایقم نبودی..
فکر نکن از غمِ رفتنت میمیرم..
برو و دیگر پشت سرت را نگاه نکن..
بگذار در حال خودم باشم..
بگذار با تنهایی هایم تنها بمانم..
من پر از حرفهای نگفته ام..
حرفهایی از جنس سکوت برای هیچکس..
حرفهایم را به باد سپرده ام..
نمیبینی سرگردان کوه و بیابان شده؟!
من پر از حرفهای نگفته ام..

پی نوشت

به جانِ لحظه ها سوگند نخواهی رفت از یادم.
غمت میکاهد از جانم بِرَس دیگر به فریادم.

نه جانی در برم مانده نه گرمایی در آغوشم.
شکستم در همان لحظه که از چشمِ تو افتادم.

به اصرارِ تو محرومم از این عشق اهورایی
به اجبارِ خودت آخر به این تنهایی تن دادم.

نه حقِ عشق ورزیدن نه حقِ لمسِ آغوشت.
خوشم با خاطراتت شکر که از این بابت آزادم.

ز عشقت دل نخواهم شست ز وصلت گرچه محرومم.
نه دیگر بر نخواهد گشت غرور رفته بر بادم.

چنان رنجی ز هجرانت کشیدم سَنبُلِ احساس
که روزی صد هزاران بار به چشمم آمد اجدادم.

به جرم دل سپردن هان مرا راندی ز پردیست.
شروع شد قصه ای دیگر شبیهِ قصه ی آدم.

به جان لحظه ها سوگند که هرگز بی وفای من.
نخواهی رفت از یادم تو هرگز بی وفای من.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

6 − 5 =