بی مقدمه شروع میکنم به نوشتن..
نمیدانم برای که یا چه، فقط دلم میخواهد بنویسم..
اصلا اینجا را ساختم که بنویسم..
نمیدانم چه کسی نوشته ی مرا می خواند..
دیگر به این ندانستن عادت کرده ام..
به شک، به تردید، به دودلی..
شاید بهتر است بگویم به هزار دلی عادت کرده ام..
پس بگذار بنویسم، بدون اینکه بدانم چه کسی نوشته ام را خواهد خواند..
کاش میشد بدانم، بعضی ها در چه حال و هوایی هستند؟!
بعد از ما، به چه فکر میکنند؟!
چه کار میکنن؟!
سخت است که در میان جمعی باشی و احساسِ تنهایی کنی..
البته اگر بشود کنارِ عده ای بودن را جمع اسم گذاشت..
روزی دور و برم شلوغ بود..
در سر، افکار بزرگی داشتم..
برای همه آرزوهای قشنگی میکردم..
ولی کم کم همه جا خلوت شد..
افکارم کم کم شکلِ کوچکی به خود گرفت..
در خیالاتم یکی می آید و کنارم مینشیند..
بی مقدمه میگوید:
راستی آرزوهای قشنگ را بگو..
هنوز هم آرزو میکنی؟!
میگویم: بله چرا نمیکنم، فقط آرزوهایم به اندازه ی روزمرگی هایم کوچک شده اند..
میپرسد: هنوز هم میخندی؟!
لبخندی میزنم و میگویم: چرا نمیخندم، فقط خنده های بلندم شده اند لبخند..
میپرسد: دلتنگ چطور؟ باز دلتنگ میشوی؟!
به زمین خیره میشوم و میگویم: میشوم، ولی اینبار بدون دلیل دلتنگ میشوم..
به آرامی میگوید: سکوت هایت را بگو..
باز هم از آن سکوت های معنادارت خبری هست؟!
سرم را بلند میکنم و میگویم: چه فکر کرده ای، من با سکوت زندگی ها کرده ام..
ولی نمیدانم چرا این اواخر سکوتم اینقدر طولانی شده!
خودم را هم میترساند..
میترسم که حرف زدن را فراموش کرده باشم..
به دیوار تکیه میدهد و زانوانش را بقل میکند و میگوید: در کل از خودت بگو..
از شوخی ها، شلوغی ها، خستگی ها، شادی ها و..
سیگاری روشن میکنم و میگویم: خودم که اینجا هستم، میانِ نوشته هایم، نیازی به گفتن از خودم نیست..
شوخی ها که مدتیست با من قهر کرده اند، خودم هم دلیلش را نمیدانم..
شلوغی، یادم رفته اهلِ کجا بود!
با ما دوست بود ، یا غریبه؟!
خستگی را دیگر نگو..
جرات نمیکند به سمتِ من بیاید..
آخر یادم هست یک بار در گوشم گفت تو که از من خسته تری، بیایم پیشِ تو که چه؟!
اما شادی..
چیزِ خوبیست، زمانی خیلی دوستش داشتم..
اما فکر کنم او مرا دوست نداشت..
یکباره و بی خبر و بدون خداحافظی رفت..
کم کم قیافه اش دارد از ذهنم پاک میشود..
خدا کند یک روز اگر برگشت بتوانم بشناسمش..
صورتش را به سمتِ پنجره میچرخاند چشمانش را تنگ میکند و با لحنی تند میگوید: اه، دلم گرفت تو هم که همش از نا امیدی حرف میزنی!!
سیگارم را توی زیر سیگاری خاموش میکنم و میگویم: تو گفتی از خودت بگو، خب من هم همه چیز را گفتم..
اما این را بدان که هرگز نا امید نشدم..
با این که خسته ام ولی همیشه امیدوار بودم..
تنها چیزی که برایم مانده همین امید است..
امیدوارم روزی برسد که باز هم شادی برگردد..
دلتنگی هایم دلیل پیدا کند..
خستگی هم نتواند نزدیکم شود..
راستی منظورم از برگشتن، برگشتنِ همان قدیمی ها هستند..
فکر نکنی بی معرفت بودم و رفتم سراغِ دوستانِ جدید..
من همان شادیِ قدیمی را دوست دارم..
همان دلتنگیِ کهنه..
همان سکوتِ بلندِ معنادارِ قدیمی..
و تمامِ همان های قدیمی را..
اطمینان دارم یک روزی می آیند..
سرم را بلند میکنم تا نگاهش کنم..
اما او دیگر کنارم نیست..

پی نوشت

شیرین ترین بهانه ی دنیا چه می‌کنی؟!
با روزگارِ درد و معما چه می‌کنی؟!

با یک نگاه و این همه آشوب، خوبِ من!
با چشمهای وحشیِ شیدا چه می‌کنی؟!

دنیا ملامتی به بلندای عشق بود..
با عشقِ بی نهایتِ زیبا چه می‌کنی؟!

دنیا پر است از من و ما و شما ولی..
با این همه ضمیر و من و ما چه می کنی؟!

جانا غرور، خانه نشینت نمی‌کند؟!
با آن غرورِ سرکش و بیجا چه می‌کنی؟!

هر جا که آه بود پناهم نبوده‌ای..
با دردسر ترین منِ رسوا چه می‌کنی؟!

من بی‌بهاترینم و در سر هوای تو..
شیرین‌ترین بهانه ی دنیا! چه می‌کنی؟!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × 4 =