اومده بود توی حیاطِ آقا جون..
نشستم بقلِ درختِ توت، سرم رو تکیه دادم به درخت..
چشمام رو هم دوختم به آسِمونِ ابری..
صدای گنجشکها با باد حالِ خوبی واسم درست کرده بود..
همون لحظه بود که صدای عسای آقا جون، حواسم رو پرت کرد و سرم رو برگردوندم سمتش..
همونجور که نگاهش بِهِم بود گفت: آسِمون بغض داره نه؟!
بازم نگاهم رو بردم سمتِ بالا و گفتم: انگاری دلش گرفته..
میخواد اشک بریزه اما نمیتونه..
اونقدر غصه هاشو ریخته تو خودش که سیاه شده صورتش..
مثلِ الان، میبینی آقا جون؟ رنگِ آبیش شده مثلِ خاکسترِ ته سیگار..
خنده ی ریزی کرد و گفت:
جوونی هامون یه اوستا داشتیم خیلی بهمون سخت میگرفت..
هر وقت بارون میزد نمیذاشت بریم بیرون و ما هم همیشه میگفتیم: اوستا آسِمون بغض کرده، گَمونم مادرمون دِلتَنگِمونه..
رخصت بده یه تُکِ پا بریم دیدنش و برگردیم..
اونم دلش میسوخت و میذاشت که بریم..
ما هم جمع میشدیم با دوستای حقه بازتر از خودمون میرفتیم تو باغِ تهِ آبادی و دور هم زیرِ بارون میخندیدیم و از غصه ی دنیا فارغ میشدیم..
اینا رو گفتم که بدونی این تنها نشستنت زیرِ درخت و غرق شدنت تو فکر و چشم دوختنت به این آسِمون، نشون میده تو دلت یه ابرِ بزرگه که میخواد شروع کنه به باریدن، اما رعد و برقش گیر کرده بینِ بلاتکلیفی..
نمیدونه بباره یا بشه بغض توی گَلوت..
این بارون رو بَهونه کن، بذار اشکات راهشون رو پیدا کنن..
خوبیِ بارون اینه که نمیفهمن گریه کردی..
هرکی نِگات کنه میگه: پسره دیوونه شده هوسِ سرما خوردن کرده..
اینا رو گفت و رفت داخل..
همچنان داشتم فکر میکردم به حرفاش..
بغضی که ازش حرف میزد چی بود؟!
اون رعد و برقِ بلاتکلیفی که نمیذاشت خوب باشم چی بود؟!
سرم رو گرفتم بالا و به اشکام اجازه دادم پایین بیان..
بعضی موقع ها نمیدونی واسه چی گریه میکنی، اما نیاز داری اشکات بیان و بیان تا بغضِ بی امانِ گَلوت رو بِکَنَن و ببرن با خودشون..
تو فقط خودت بمونی و حالِ خوبی که از اشکِ چشات رنگین کَمون شده..

پی نوشت

تو آهِ منی، اشتباهِ منی..
چگونه هنوز از تو میگویم؟!
تو همسفرِ نیمه راهِ منی..
چگونه هنوز از تو میگویم؟!
پناهِ منی، تکیه گاهِ منی..
که زمزمه ات مانده در گوشم..
گناهِ منی، بیگناهِ منی..
که بارِ غمت مانده بر دوشم..
بهانه ی من، بغضِ خانه ی من..
گرفته دلم گریه میخواهم..
خیالِ خوشِ عاشقانه ی من..
همیشه تویی آخرین راهم..
صدای تو ام، پا بپای تو ام..
تو میبری ام رو به خاموشی..
غریبه ترین آشنای تو ام..
که میکُشَدَم این فراموشی..
تمامِ منی، نا تمامِ منی..
چه بغضِ بدی در گلو دارم!
بیا و بگو فکرِ حالِ منی..
ببین که هنوز آرزو دارم..


خلوت دل

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 × پنج =