انگاری چیزی ندارم که راجع بهش بنویسم..
آخه هر چی به مخم فشار میارم که چیزی از توش در بیارم و بنویسم، به موضوعِ چندان مهمی نمیرسم..
مگه این چینی ها گذاشتن بفهمیم امسال بهار و تابستونش چی به چی شد!
همینطور ترس مثلِ خوره به جونمون افتاده و هر کاری میکنیم کوفتمون میشه..
همش دلهره داریم نکنه کرونا یا به قول همین دکترها کُویدِ ۱۹ بگیریم..
حالا یکی نیست به من بگه چقدرم تو ملاحظه میکنی و اصلا از خونه بیرون نمیری و تمامِ پروتکل های بهداشتی رو رعایت میکنی!
بذار ببینم..
هفتم تا نهمِ خرداد رفته بودم تهران به دیدنِ دوستام..
خب اونجا که ماسک میزدم..
تازه دوستام رو بقل نکردم و نبوسیدمشون..
خب اگه قرار بود چیزیم بشه تا حالا شده بود دیگه..
الان که چهارمِ مرداده..
چقدرم گرمه..
دلم بستنیِ خنک میخواد که بزنم توی رگ و جیگرم حال بیاد..
خب اون موقع که اتفاقی نیفتاد و من هیچیم نشد..
بابا بادمجونِ بم آفت نداره که..
چقدرم خوش گذشت..
چهارشنبه هفتم خرداد، پریدم توی اتوبوس و رفتم خونه ی یکی از رفیقامون که قرار بود اونجا دور هم جمع بشیم..
همون دور همی که پنجمِ اسفندِ ۹۷ برگزار شد قرار بود تکرار بشه..
اونقدر بهمون خوش گذشت که نفهمیدیم کی ظهر به شب رسید..
ما شش تا دوستیم که یکی از رفقا به دلایلی نتونست بیاد..
البته نامردی کرد و درست روزِ قرار اطلاع داد که نمیاد..
درست وقتی گفت که دیگه کار از کار گذشته بود و من از زنجان و مهدی از شهرضا راه افتاده بودیم..
با هم ناهار رو خوردیم و تا شب چِرت و پِرت گفتیم و ساز زدیم و خوندیم..
شب که شد اونایی که خونشون تهران بود جمع کردن و به خونه هاشون رفتن..
من و مهدی هم همونجا موندیم و خوابیدیم..
اون شب میخواستم یه املتِ مشدی واسه شام درست کنم اما به دلیلِ نبودِ امکانات به نیمرو بسنده کردیم و سه نفری زدیم توی رگ..
من و دو تا آقا مهدی..
چقدرم اون نیمرو چسبید..
اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و کی صبح شد..
یه صبحانه ی مختصر خوردیم و وقتِ خداحافظی فرا رسید..
مهدی که میخواست به شهرضا برگرده ولی من هنوز اونجا کار داشتم..
باید یکی رو میدیدم که واسه دیدارش لحظه شماری میکردم..
توی واتساپ باهاش چتیدم..
قرارمون ساعتِ ۱۰ توی ایستگاهِ متروی تئاتر شهر تنظیم شد..
برای مهدی اِسنپ گرفتم و اون رو راهی کردیم که بره به ترمینال..
من آخرین مهمانی بودم که داشتم میرفتم..
از آقا مهدی که میزبانمون توی تهران بود تشکر و خداحافظی کردم و به سمتِ اولین ایستگاهِ مترو راه افتادم..
خیلی دور نبود..
ده دقیقه قبل از قرار توی ایستگاه بودم..
روی یه صندلی نشستم تا بیاد..
چند دقیقه بعد پیداش شد..
هر دو دلمون خیلی برای هم تنگ شده بود..
خیلی دوست داشتیم سفت همدیگه رو در آغوش بکشیم و محکم ببوسیم..
اما اونجا بود که باید بر پدرِ این چینی ها لعنت میفرستادیم و از پشتِ ماسک به هم میفهموندیم که از اعماقِ قلبمون همدیگه رو دوست داریم..
دستامون رو به هم قلاب کردیم و راه افتادیم..
بعد از کمی مترو سواری و قدم زدن به میدانِ فردوسی رسیدیم..
هوا خیلی گرم بود و حسابی تشنه شده بودیم..
پریدیم توی یکی از همین کافی شاپهای میدانِ فردوسی که ظاهرا تعدادشون اونجاها زیاده..
یه خانمی به پیشوازمون اومد و خوش آمد گفت..
من که توی عمرم یه بار هم به اینجور جاها نرفته بودم، فضای اونجا کاملا برام نا آشنا بود..
روی یک نیمکتِ کوچولو روبروی هم نشستیم..
دستمون توی دستِ همدیگه بود و داشتیم اطراف رو برانداز میکردیم که ببینیم چی به چیه..
فضا خیلی بزرگ، خنک، آرام و رومانتیک بود..
از اون جاهایی بود که حال میداد یهو با صدای بلند بزنی زیرِ خنده و آرامشِ همه رو به هم بریزی..
هر کس با یکی اومده بود و یه گوشه نشسته بود و در گوشی پِچ پِچ میکرد..
احتمالا اون روز عاشقها حرفهای عاشقانه ی زیادی درِ گوشِ معشوقه هاشون خوندن و به همدیگه قول دادن که هیچ وقت همدیگه رو ترک نکنن..
اما خدا میدونه که تا به همین امروز چند تاشون سرِ حرفشون موندن و هنوز همدیگه رو عاشقانه و بی ادعا دوست دارن..
موسیقیِ خارجیِ آرامی در حالِ پخش بود..
داشتم با گوشیم ور میرفتم که متوجهِ نگاه های سنگینِ اطرافیانم شدم..
احتمالا سوالاتِ زیادی توی ذهنشون به وجود آمده بود..
صندوقدار همش به من زل زده بود و انگار آدم ندیده بود و هی از سر تا پا منو برانداز میکرد..
اهمیتی ندادم و به کارم ادامه دادم فقط کمی صدای اون تاکبکِ لعنتی رو کم کردم..
همون خانمی که بهمون خوش آمد گفته بود بالای سرمون سبز شد..
پرسید: چی میل دارید براتون بیارم؟!
شروع کرد به خوندنِ لیستِ بلند بالایی که از توشون به زور میشد فهمید که اینی که الان اسمش رو خوند دقیقا چیه..
یه مشت اسمِ عجیب غریب که هیچی ازشون نمیدونستم..
گفتم: چرا اومدیم اینجا؟!
با خونسردی جواب داد: نزدیکترین جا همینجا بود و چاره ی دیگه ای برای رفعِ تشنگی و خستگی نداشتیم..
یه اسپرسو خواستم و اون هم یه شربت بهار نارنج سفارش داد..
بعد از بیست دقیقه یه لیوان بزرگِ شربت واسه اون آورد و یه فنجون کوچولو اسپرسو واسه من..
خنده دار بود..
کلا اسپرسو دو قلپ بیشتر نبود..
برداشتن فنجون و روی لب گذاشتن و خوردنِ اسپرسو دو ثانیه بیشتر طول نکشید..
چقدر مسخره بود فضای این کافی شاپ..
بِهِم گفت: یه چیزِ دیگه سفارش بده..
گفتم: والا این اسما رو من اصلا چیزی ازش نمیفهمم، وقتی نمیدونم چیه چطور سفارش بدم..
شاید من گفتم فلان چیزو بیارین، واسم کله ی سگ آورد اونوقت چیکار کنم؟!
زد زیرِ خنده و لیست رو دوباره خوند..
گفت: فقط اسمِ چیزهای خنک رو میخونم..
باز هم هیچی سر در نیاوردم..
فقط یکیش آشنا بود اونم کولر بود..
کولر دیگه چیه؟!
با شک و شبهه سفارش دادیم..
دوباره بیست دقیقه طول کشید که خانمِ گارسن بره و آماده کنه و بیاره..
انگار آپولو هوا میکردن بس که طولش میدادن..
بابا یه شربت درست کردن که اینهمه وقت لازم نداره..
بعدِ بیست دقیقه با یه لیوان شربت پیداش شد..
یه لیوان شربتِ نمیدونم چی که توش کمی خیار رنده شده و یخ ریخته بودن و اسمش رو گذاشته بودن کولر..
ای تو روحتون لعنت چرا با افکارِ مردم بازی میکنید آخه..
این مسخره بازی ها و نام گذاری ها رو از کجاتون در آوردین آخه؟!
هی میگن با کلاسها میرن کافی شاپ و این حرفا، اینطوریه؟!
والا اونجا که آدم همش معذبه که..
گارسن با چشمهای گرد شده هی به من نگاه میکرد انگار آدم ندیده بود..
گفتم: چیه خانم تا حالا مشتریِ اینطوری نداشتید؟!
گفت: نه اولین باره..
گفتم: خب منم هیچ فرقی با اونها ندارم فقط چشام کمی کمتر از شماها میبینه..
گفت: ببخشید منظوری نداشتم..
گفتم: آخه خیلی بد نگاه میکنید..
اون صندوق دارتون هم که از بس منو نگاه کرد نصفم آب شد..
شما مگه توی عمرتون نابینا ندیدید؟!
خلاصه اینکه آخرش هر دوتاشون کلی معذرت خواهی کردن که ببخشید و این حرفا..
میگفتن: همه ی مشتری های ما دختر پسرهای جوون هستن..
وقتی شما اینطوری دست توی دستِ هم وارد شدین و ایشون همش شما رو راهنمایی میکردن و جای صندلی رو بهتون نشون میدادن کمی تعجب کردیم که چرا اینطوریه..
راستش اصلا متوجه نابینا بودنِ شما نشدیم و همین کنجکاویمون رو دو چندان کرد..
بماند که کلی هم برای دوتا شربت و یه نیمچه فنجون قهوه اسپرسو ازمون پول گرفتن ولی کلا اتفاقات و فضای اونجا خیلی خنده دار و مسخره بود و خاطره ی به یاد ماندنی از اولین کافی شاپ رفتنم اونم در اواخرِ ۳۶ سالگی واسم رقم خورد..
یه اِسنپ گرفتیم و رفتیم خونه..
وسایلم رو یه گوشه پرت کردم و روی مبل ولو شدم..
اومد و کنارم نشست..
دستام رو توی دستاش گرفت و گفت: خسته شدی؟!
گفتم: نه بابا چه خسته ای..
پرسید؟ از دستم ناراحتی؟!
گفتم: واسه چی؟!
گفت: واسه اینکه بُردمِت اونجا؟!
گفتم: نه بابا اصلا ناراحت نیستم تو که تقصیری نداری..
اتفاقا تجربه ی جالبی برام شد..
گفت: پاشو دست و صورتت رو بشور و ماسکت رو در بیار تا ناهار سفارش بدم..
دست و صورتم رو شُستَم و لباس هامو عوض کردم..
غذا سفارش داده بود..
گفت: میدونم چی دوست داری همون رو سفارش دادم..
ازش تشکر کردم و دوباره روی مبل ولو شدم..
باز هم اومد و کنارم نشست..
این دفعه من دستاش رو توی دستام گرفتم و توی چشاش زل زدم..
اونم نگاهم میکرد و لبخند میزد..
از حالتش خوندم که چقدر دلش برام تنگ شده بود و چقدر دوستم داره..
منم بهش فهموندم که چقدر دلتنگش بودم و چقدر دوستش دارم..
همین باعث شد که همدیگه رو به آغوش بکشیم و اشکِ شوق از چشمانمون سرازیر بشه..
وصفِ اون صحنه و حس و حالش اصلا برام ممکن نیست..
براش سوقاتی برده بودم..
کیفم رو باز کردم و همه رو بهش دادم..
چقدر خوشحال شد و تشکر کرد..
انگاری تمامِ دنیا رو بهش داده بودن..
مثلِ دفعه ی گذشته با حرف زدن و درد دل کردن و قدم زدن، روزمون شب شد..
تا پاسی از شب هم بیدار بودیم و بعد خوابمون برد..
ساعاتی که پیشش بودم اصلا از زندگی حساب نمیشن و از عمرِ آدم کم نمیشه..
صبحِ روزِ جمعه من رو تا میدانِ آزادی همراهی کرد..
میخواست مطمئن بشه که به مقصد میرسم..
هرچی اصرار کردم که نیاز به کمک ندارم و خودم میتونم برم، قبول نکرد که نکرد..
باز هم با اشکِ حسرت و کلی دلتنگی ازش جدا شدم..
نمیدونم تا کی اونجا وایساد و اشک ریخت ولی من تا خودِ شهرمون بغض کردم و اشک ریختم..
خب این از اولیش..
چهارشنبه بیست و پنجمِ تیر ماه..
برای مادرم از بیمارستانِ فارابی وقت گرفته بودم..
چشماش آب مروارید داشت و اینجا بهش گفته بودن که باید عمل کنه..
اما اطمینانی به دکترهای اینجا نبود..
قرار بود مادرم به همراهِ داداشم به تهران برن، اما به اصرارِ داداشم من هم باهاشون رفتم..
سه شنبه بعد از ظهر حرکت کردیم و به خونه ی یکی از عموهام توی شهریار رفتیم..
عمو و بچه هاش همه دورِ هم جمع شده بودن..
حتی دختر عمو هم از همدان به خونه ی اونها اومده بود و حسابی جمعشون جمع بود..
همین باعث شد که تا پاسی از شب به شب نشینی و بزله گویی و خوش و بش بگذره..
فرداش هم حدودِ ساعتِ ده و نیم به سمتِ بیمارستان رفتیم..
منم از موقعیت استفاده کردم و با خواهش تونستم یه وقتِ ویزیت هم برای خودم بگیرم..
تا ساعتِ چهارِ بعد از ظهر اونجا علاف شدیم تا کارهای مقدماتی و تکمیلی انجام بشه..
باید هفت خانِ رستم رو بگذرونی تا به دکترِ اصلی برسی..
هرکس هم منو میدید میپرسید: الکل خوردی اینطوری شدی؟!
منم میگفتم: نه بابا من RP هستم میخواستم یه چکابی انجام داده باشم همین..
پرسیدم: این جریانِ الکل خوردی چیه؟!
یکی از دکترها توضیح داد که: از وقتی کرونا اومده جوونهای زیادی به دلیلِ مصرفِ الکلِ صنعتی دوچارِ مشکلِ بینایی شدن و به اینجا مراجعه میکنن..
اونقدر تعدادشون زیاده که فکر کردیم شما هم از اون دسته اید..
بله این هم یکی از اثراتِ کرونا و عدمِ آگاهیِ درستِ مردم که باعث شده تعدادِ نابیناها توی کشور زیاد بشه..
خلاصه اینکه دکتر بهم گفت”: پرده ی شبکیه ی چشمت خیلی نازک و ضعیف شده و همین باعثِ کاهشِ زیادِ بیناییِ شما در سالهای اخیر شده..
برای مادرم هم چند تا دارو تجویز شد و گفتن که نیازی به عمل نداره چون آب مرواریدش نرسیده و علتِ کم شدنِ دیدش کهولت سن هستش..
از اونجا هم اومدیم بیرون و خودمون رو به یک غذا خوری رسوندیم..
چون از گشنگی داشتیم تلف میشدیم..
غذا خوردیم و به خونه ی عمو برگشتیم..
اصلا مجبور شدیم که برگردیم چون مدارکِ داداش اونجا جا مونده بود و باید برشون میداشتیم..
یه ساعتی اونجا نشستیم و استراحت کردیم و بعدش هم راه افتادیم..
به پیشنهادِ داداشم به منزلِ یکی دیگه از عموهام که نزدیکی های هشت گِرد زندگی میکنن رفتیم و شام رو هم اونجا خوردیم..
البته من رغبتِ زیادی به رفتنِ اونجا نداشتم اما نخواستم حرفِ داداشم زمین بیفته..
اما شب هرچی عمو اصرار کرد که بمونید و صبح بِرید توی کَتَم نرفت که نرفت..
ساعتِ دوازده و نیمِ شب بود که جمع کردیم و راه افتادیم و ساعت سه ونیم به خونه رسیدیم..
خیلی خسته شدیم ولی خب عوضش مجبور نشدم فرداش رو هم مرخصی بگیرم..
کمی خوابیدم و صبح سرِ وقت در اداره حاضر شدم..
خب اینم از این ماجرا..
الانم که به نیمه ی فصلِ تابستون رسیدیم و هنوز کرونا داره قدرت نمایی میکنه و همینطور آدمه که داره میکُشِه..
هفته ی گذشته مادرِ یکی از همکارانم و پدرِ یکی دیگه از همکارانم و مادر خانمِ اون یکی همکارم در اثرِ ابتلا به کرونا فوت شدن..
اونقدر تعدادِ مرگ و میر زیاد شده که آدم نمیدونه ناراحتِ کدومشون باشه..
مراسمی هم که برگزار نمیشه تا آدم بتونه توش شرکت کنه و کمی از بارِ غصه هاش کم بشه..
خدا به خانواده هاشون صبر بده..
دو سه تا از همکاران هم که خودشون کرونا گرفتن ولی خب خدا رو شکر بهبود پیدا کردن و خطر از سرشون گذشته..
معلوم نیست این قصه تا کی ادامه داره و سرنوشتمون به کجا میرسه ولی از اونجایی که ممکنه یه روزی هم نوبتِ من برسه، وظیفه ی خودم میدونم ازتون خداحافظی کنم دیگه..
خلاصه اگه دیدید کرونا گرفتم و مُردم حلالم کنید..
خخخخخ..
البته خیلی ها از خداشونه بمیرم و از دستم راحت بشن..
باشد که اونها به آرزو هاشون برسن..
منم ای همچین بدم نمیاد هر چه زودتر دنیای پر حیله و رنگارنگشون رو ترک کنم..
من که چیزی برای از دست دادن ندارم پس موندن یا رفتنم خیلی فرق نمیکنه..
حسابی مراقبِ خودتون و اطرافیانتون باشین که مبادا خدایی نکرده بدونِ اینکه خودمون بخواهیم ناقل باشیم و باعثِ بیماری یا مرگِ کسی بشیم..
البته حقیقتش من اون ته تهای دلم یه جورایی به این موضوع مشکوکم..
مطالعاتی هم در این زمینه داشتم که کمی دیدگاهم رو نسبت به این بیماری و نحوه ی برخورد با اون رو تحتِ تاثیر قرار داده..
ولی خب اینجا جاش نیست که بخوام راجع بهش بحث بکنم..
توی کلِ دنیا میگن: کرونا اومده و آدم میکُشِه، ما هم میگیم باشه و توصیه هاشون رو رعایت میکنیم..
فقط یه چیزی بگم: اونم اینه که استفاده ی بیش از اندازه از موادِ ضد عفونی کننده زیاد هم خوب نیست..
چون اون میکروبهایی که بدنمون برای واکسینه شدن بهشون احتیاج داره رو هم از بین میبره و بدنِ ما در برابرِ بیماری های دیگه هم قدرتِ دفاعیش رو از دست میده و باعث میشه به بیماری های دیگه هم مبتلا بشیم..
اگه دقت کنید اونهایی که عادت دارن ناخن هاشون رو میخورن خیلی کمتر از افرادِ دیگه مریض میشن..
چون میکروبهای مختلف از زیرِ ناخن هاشون واردِ بدنشون میشه و باعثِ بالا رفتنِ ایمنیِ بدنشون در برابرِ اونها میشه..
پس خودتون یه سری داستان ها رو متوجه باشید و راجع بهش تحقیق کنید..
شاید بیشترِ کسانی که امروز مریض میشن یا میمیرن دلیلش کرونا نباشه..
خب زیاد حرف زدم برم که دیگه خستتون نکنم..
همواره سلامت، پیروز و شادکام باشید..

پی نوشت

رفتم که در این شهر نبینی اثرم را..
لبهای تَرَک خورده و چشمانِ تَرَم را..

هاجت به رها کردنم از کنجِ قفس نیست..
ای قیچیِ تقدیر، مَچین بال و پَرَم را..

تنها شدم آنقدر که انگار نه انگار..
با آینه آراسته ام دور و برم را..

فردا چه طلب میکند آن یار که دیروز..
دل برده و امروز طلب کرده سرم را..

من ماهیِ دریایم و دلتنگم از این تُنگ..
ای مرگ به تعویق نَیَفکَن سفرم را..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو − دو =