چند روزی بود سری به اینجا نزده بودم..
اصلا حوصله ای واسه نوشتن نداشتم..
بعد از مراسم عروسی، بد جور به هم ریخته بودم..
فشار و استرسی که برای برگذاریِ مراسم کشیدم، واقعا منو از پا در آورد..
مهمونامون یه روز قبل از مراسم اومده بودن و همونطور که در پستِ قبلی نوشتم، همه چیز طبقِ برنامه پیش رفت..
روز پنجشنبه ششمِ اردیبهشت یه حسِ سرما خوردگی داشتم که باعث شده بود تمامِ بدنم درد بگیره..
توی حمام، بچه ها به شوخی آبِ سرد رو میپاشیدن روی من و هرچی میگفتم بابا این کارو نکنید کسی گوش نمیکرد..
تا اینکه مجبور شدم بیام بیرون و از دستشون فرار کنم..
اما تا غروب حالم بدتر شد..
از اونجا به آرایشگاه رفتم و موهامو کوتاه کردم..
شب که به خونه رسیدم همه در حالِ خوردن شام بودن..
بعد از دید و بازدید با اقوام، منم نشستم و شام خوردم..
بعد از شام قرار بود خانواده ی عروس وسایل و لباسهایی که برای داداشم خریده بودن رو بیارن..
یه آمپولِ دِگزا تزریق کردم تا کمی آروم بشم..
چون باید به همراهِ شوهر خواهرم اجرای موسیقی میکردیم..
مراسم شروع شد و همه چیز به خوبی پیش رفت..
اواسط مراسم دیگه خسته شدم و گفتم تا بقیه ی برنامه رو خودشون آهنگ بذارن..
اون شب تقریبا راحت خوابیدم و فردای اون روز بعد از خوردن ناهار به سمتِ آرایشگاه حرکت کردم تا برای مراسم شب آماده بشم..
یه سشواری به موهام کشیدم و یه گِریمِ مختصر روی صورتم انجام دادم..
به خونه برگشتم و کت و شلوارم رو پوشیدم و به سمتِ سالن رفتیم..
از شانسِ ما بارون هم شروع به باریدن کرد و تا آخرِ مراسم همینطوری ادامه داشت..
وقتی توی آرایشگاه بودم سکسکه گرفتم..
با خودم گفتم کمی که آب بخورم درست میشه..
اما افاقه نکرد!
هر کاری که میکردم تا این سکسکه ی لعنتی قطع بشه، فایده ای نداشت..
انواعِ روش ها رو امتحان کردم اما قطع نمیشد که نمیشد..
گاهی اوقات موقتا قطع میشد، اما تا یه چیزی میخوردم یا کمی که دلم تکون میخورد دوباره شروع میشد..
شب بعد از خوردن شام در همون حالت سکسکه مراسم شروع شد..
باید همه جا حواسم میبود..
خب تقریبا همه چیز خوب پیش رفت و به کمک خواهر زادم تونستم به خوبی مراسم رو مدیریت بکنم..
سخت ترین بخش مراسم، همین دادن شاباش به کسایی بود که میرقصیدن..
بعدش هم مراسمِ عروس گردانی بود..
بارون شُر و شُر میبارید..
وقتی جلوی درِ خونه رسیدیم شدتش زیادتر هم شد..
اما خب باید مراسم انجام میشد، منتها کمی سریعتر..
سرِ گوسفند بریده شد، کمی آتیش بازی و انداختن سیب از پشتِ بام توسط داماد..
بعدش هم رفتیم تو خونه و مراسم پایانی..
من همچنان سکسکه میکردم..
بچه ها حتی زیرِ پام ترقه انداختن تا شاید بترسم و قطع بشه، اما فایده ای نداشت..
شب حدودِ ساعتِ سه به رختِ خواب رفتم اما با همون حالت سکسکه..
خیلی خسته بودم چون از صبح بی وقفه، سرِ پا بودم..
خوش آمد گویی به مهمانها و کلی برو بیای دیگه..
وقتی به رختِ خواب رفتم هنوز سکسکه میکردم!
نفسَم رو حبس کردم تا قطع بشه..
موفق شدم و بعدش بلافاصله خوابم برد..
صبح با صدای زنگِ ساعتِ گوشیم بیدار شدم تا برم سرِ کار..
به محضِ اینکه بلند شدم و سرِ پا ایستادم دوباره سکسکه شروع شد..
خدایا.. این چه بلایی هستش که سرم اومده..
این داستان ادامه داشت تا ظهر که به خونه برگردم..
یه ساعت زودتر از اداره بیرون اومدم و سریع خودم رو به خونه رسوندم..
حالم اصلا خوب نبود..
از بس سکسکه کرده بودم قفسه ی سینم به شدت درد میکرد..
بعد از خوردن غذا همه دورم جمع شده بودن و هر کس یه تجویزی برای درمانم میکرد..
البته هیچ یک کارساز نبود..
خیلی خسته بودم و دوست داشتم بخوابم، اما خونه خیلی شلوغ بود و مهمان ها هنوز نرفته بودن..
یه گوشه ای پیدا کردم و کمی خوابیدم..
وقتی بیدار شدم بعضی از مهمان ها رفته بودن و بعضی دیگه در حالِ رفتن بودن..
بعد از رفتنِ اونها با دکتر تماس گرفتم و ماجرا رو گفتم..
دکتر گفت که باید خودم رو سریعا به نزدیکترین اورژانس برسونم..
سریعا به سمتِ کلینیکِ نزدیکِ خونمون رفتم..
ولی انگاری دیر رسیدم و اون سکسکه ها منجر به یک سکته ی خفیف شد..
دکتر با تجویزِ آمپول و قرص موفق شد سکسکه رو بند بیاره..
ولی تا چند روزِ بعد کلا حالِ خوشی نداشتم..
آخرِ هفته هم یه سری به تهران رفتم و یه شب رو پیشِ دوستام گذروندم..
دیروز تولدِ شوهر خواهرم بود..
خواهرم براش مراسمی خودمانی تدارک دیده بود..
اما من اصلا حال و حوصله و دل و دماغی واسه این کارا نداشتم..
یه گوشه نشستم و با گوشیم خودم رو مشغول کردم تا جشنشون تموم بشه..
اختلافات و درگیری های قدیمی هنوز هم داره بینمون بیداد میکنه..
آبمون توی یک جوب نمیره و هیچ وجهِ اشتراکی با هم نداریم..
ماجرا داره به جاهای باریک میکشه..
اعصابم پاک به هم ریخته..
به قولِ قدیمی ها مثلِ خر توی گِل گیر کردم..
نه راهِ پس دارم و نه راهِ پیش..
چه ضربه ها که من از این جماعت نخوردم..
ای لعنت بر ذاتِ پلید و خودخواهِ اینا..
مساله رو با خواهرم مطرح کردم..
باید هر چه زودتر این مشکل حل بشه و یه راهی واسش پیدا کنم..
تا کی میخوام این وضعیتِ اسفبار رو ادامه بدم؟!
تا کی صبر و تحمل..
تا کی به خاطرِ دیگران باید خودم رو نادیده بگیرم..
بالاخره که چی؟!
با این وضعیت که نمیشه زندگی کرد..
یا این وری یا اون وری..
خسته ام..
خیلی خسته ام..
از دستِ همه ی آدما خسته ام..
دوست دارم سر به بیابون بذارم..
کارایی که این جماعت با من کردن و بلاهایی که به سرم آوردن هیچ وقت یادم نمیره..
هیچ وقت یادم نمیره که منِ بدبخت رو فدای خود خواهی ها و خواسته های خودشون کردن..
من دیگه هیچ چیز برای از دست دادن ندارم ولی از خدا میخوام که خودش تلافی کنه فقط همین..

پی نوشت

در خودم گم شده ام، دست و دلم نیست به کار..
تو نباشی، من و دست و دل و کارم به چه کار..

مثلِ من، لک زده لب های تو را فنجانم..
دست برداشته انگیزه و شور از جانم..

همه دلواپسِ حالم شده و بی خواب اند..
در خودم گم شده ام، در تو مرا می یابند..

تو همانی که همه عمر مرا «غم» بودی..
هر زمان خواستمت، از بغلم کم بودی..

نیستی، حالِ خوشم نیست، دلم غمگین است..
صد و یک سالِ دگر هم برود، باز اینست..

گُلِ نیلوفر دنیای منِ مُردابی..
دور از این برکه ی دیوانه کجا می خوابی..

تا نشستم کمی از حالِ خودم بنویسم..
دیدم از اشک و عرق، تا سر و پا را خیسم..

کاغذِ خسته به من بودنِ روحم شک کرد..
جای هر «من» که زبان گفت، قلم «تو» حک کرد..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

14 − نه =